عدل( اول)
بود عطاري حكيم و هم عليم
دردها دادش شفا بي ترس و بيم
نزد او بودند شاگردان دو چند
علم حكمت هر يكي را بهره مند
عاقبت يك شد حكيمي استوار
ديگري گرديد در غفلت دچار
روزگاري چون گذشت از آن زمان
غافل آن شاگرد شد، بيمار از آن
پس برون از خانه، نزد يار شد
گفت درد خويش و چون بيمار شد
چون شنيدش آن رفيق احوال او
سوخت دل بر روزگار و حال او
درد او درمان نمود و بعد چند
گفت واگو قصه ات از بهر پند
آن جوان كردي گلايه بسيار
از زمانه گفت و از بيداد يار
گفت چون نوبت شد آن قسمت نگار
قسمت ما را نگارد بهر كار
آن قلم بشكست و ني شد در نوشت
عاقبت اين حال بد بر ما نوشت
اين چنين روزي ما تنگ آمدش
سرنوشتم را فلك جنگ آمدش
سرنوشتم آن پدر از ما گرفت
مادري بيمار دادم آن خرفت
دامنم بگذاشت او چندين يتيم
هم پدر بوديم و مادر، هم نديم
لقمه هاي نان ما افزون نشد
غصه و غم از ميان بيرون نشد
گفته اند در عدل، كاتب اين نوشت
من نديدم عدل در اين سرنوشت
اي كه فضل تو سرآمد در جهان
قصه ما را تو با عدلش بخوان
گر بگويي دست عادل اين نوشت
من پذيرا گردمش اين سرنوشت
آن حكيم آهي كشيد از ماجرا
دل بر او سوزاند و ماند او در چرا
گفت عدل حق نگنجد در زمان
عدل نيز هرگز نگنجد در مكان
عدل او مطلق بود بر اين جهان
كل نگر تا عدل حق بيني عيان