دفاتر شعر محمد رسول باوندپور
آخرین اشعار ناب محمد رسول باوندپور
|
اشتباهات احتمالي وزني و معنايي و يا فراموش دن نام يك يا چند شاعر را بر من ببخشيد چرا كه اين شعر را تقريبا في البداههه سرودم .
يكشنبه چه روزي بود , هان اي دل ِ شيدايم گويي كه به رضوان بود , خوش منزل و ماوايم محفل همه استادان , بودند و منم بودم از شوق ِ چنين جايي , صد باديه پيمودم گشتم به اميريه , تالار ِ غدير جُستم در سالن ِ يك از دل , ماتم همگي شستم (حامد) به دم ِ در بود , عمرش خوش و نيك اقبال (اشرف) به محبت داشت , مي رفت به استقبال رفتم و دلم شد مست , اين قضيه چه بكري شد چشمان همه دنبال ِ حاج سيد ِ (فكري) شد اما او نبود افسوس , چشمان ِ منم در ماند (حامد) به نيابت زو , پيغام ِ جميلي خواند قاري به صداي ِ خوش , چند آيه ز قرآن گفت گلبانگ وطن وانگه , در صحن ِ سرا بشكفت (كابل) لقبي آمد , رعنا و سخن شيرين (لطفي) بنمود دعوت , يك شاعري از ديرين با لحن ِ لري گفت و من هيچ نفهميدم اما به سخن هايش , شكواييه بشنيدم نوبت به (شب افروز) است , به به كه چه غوغايي گفت از علي و گفتم , الحق كه تو آقايي ( طوفان ) چو بخواند شعرش , من حي شدم و مردم چشمان خودم كندم , خاك ِ قدمش بردم (ترمك) به دلم بنشست , هر تكه ز اشعارش تشويق ز جمع بر خاست , هر جمله به صد بارش بر صدر چنين مجلس , (پژواره) گلي زيباست وقتي كه ز مولا گفت , غم ها ز درونم كاست (دادا) و زلال هايش آن جا بدرخشيدند چشمه ي زلال بر جمع , از (خجسته) بخشيدند از مشيري هديه شد , تا آواي بيداري كيفي كه درونش بود , دفتر چه و خود كاري دستم را بگير بود و اين تمام دردم نيست از (لطفي) و (چهار تنگي ) , نوبت به پذيراييست (وارث) بود و (خورشيدي) , (كوتنايي) و (چهار تنگي) از بهر ِ پذيرايي , آب ميوه و يا كيكي چندي دگرم بودند , جمله به حقيقت گل يك يك بنمود دعوت , آن مرد لقب (كابل) (عابد) بود و (بيتا) بود , (مهناز) و (رضا) گلزار (لولي وش) و (پژمان) بود , جابري كنار ِ يار (شاكري) و (جو كار) هم , بنشسته جوارِ ِ من (ميترا) چو بشد دعوت , غوغايي به هر برزن ( آتين ) كوچولو شعر خواند , كاش مي ديدي (اعظم) را از شادي و شور گويا , دادند به او عالم را ( حيدري ) كمي مغموم , زحمتش برفت بر باد اسلايد نگرديد پخش , زنهار از اين ارشاد هديه به همه دادند , از مولوي يا شهريار چند عكس گرفتيم تا , يادي شود از شهريار جاي همگي خالي , (ژيلا) و (منوچهري) ( مهر پرور) و (لقماني) , (مازيار) و حاج (فكري) با (طوفان) و (شب افروز) , من بودم و (وارث) جان بنشستيم و خيلي خوش , باز آمده ايم تهران تا شهر ِ خودم رفتم , با كوله اي از شادي هر لحظه و هر ساعت , دارم من از آن يادي
|