اسید
تصویر مجهول کسی ، در آینه ، با یک سئوال
این چهره ی مخدوش کیست ، بی بهره است او از جمال
کو چشم و دندان و لبش ؟!! کو خط و خال عارضش؟!!
با یک معمای غریب ، پیوسته با خود در جدال
دیگر ، نه مرد است و نه زن ، سرگشته می چرخد چرا
این روح سرگردان شب ، با آرزوهای محال
ناگه چه پیش آمد که او ، در بوستان زندگی
در طرفة العینی چنین ، برکنده گردیدش نهال
فصل خزانش چون رسید ، در اوج زیبای بهار
پیوند ماه و مهر را ، کی بیند او جز در خیال ؟!
یاد آمدش پاسی ز شب ، بارید بر رویش اسید
وان دم که دیگر بار رفت ، انسانیت رو به زوال
آنجا که او از آسمان ، باران رحمت چشم داشت
او را دگر چشمی نبود با زنده رود خشکسال
آن شب که ابلیس رجیم ، با قلب مالامال کین
در آتش قهرش به سوخت ، سرمست سودای کمال
کس ، چشم مستش را ندید ، از غنچه ی لعلش نچید
کامی و مدفون شد به غم ، در قلب او شوق وصال
بسته است چشم تو کنون ، بر روی دنیای دنی
شوییم ما با اشک خویش ، از روی تو گرد ملال
تکثیر چشمان توییم ، ما را شریک خویش دان
گر غیر از این باشد نفس ، نبود دگر بر ما حلال
طاقت بیار ای خواهرم ، ای از تبار نور صبح
تا روید از قلب تو باز ، آیینه هایی بس زلال