« جمعه »
جمعه و غم ... جمعه و جنگ ... جنگِ من و جان ... جمعه یِ جان ...
غمی به غایت غروبی غمگین که در واپسین دم این جمعه تو را سوخته است ، مرا به گلستانی از امید برده است ...
عصمت دیرنده ی یاسهای کبود ، نرگس جان می آید و می دانم ، به فانوسک های کاغذی اقتدا نمی کنند این شب های شکسته ...
من هر شب را با بهانه ی ماهیگیری ، قلاب دست آب می دهم ! عجب مگر فاصله چندین وجب میان زمین تا آسمان است ؟! که ماهی آسمان و عکس ماهی که افتاده در آب را یکی می پندارم ؟!
شاید ... شاید خاصیّت عشق این است ، فاصله ها موهوم و نزدیک باشند ! چه خیالی ... چه خیالی ... پل های رابطه کوتاهند و ارتفاع درک گاهی بالاتر از سقف آگاهی ماست !
شاید ... شاید او همان سیب سرخ آشتی آدم و خداست ! ... قائم ختم به هبوط است و زلال به نور ...
یا نور النور ادرکنی ... ادرکنی ...