از کوچه های خاکی دل می گذشتی
دستان تو عطر محبت باز می ریخت
مانند آواز چکاوک در دم صبح
آوازه ی یک روز بهتر ساز می ریخت
آرامش طوفان دیروزم تو هستی
تو منجی این کشتی در هم شکسته
می ساختی با تکه های آهن سرد
کشتی برایم ناخدای پیر وخسته
افتاده بودم زرد ورنجور وگرفتار
در پای عشق ناقصی بیزار و فرتوت
دستان دل را آمدی محکم گرفتی
گفتی که پاشو آدم دنیای لاهوت
باید که برخیزی دوباره دل گناه است
این کنج زندان لایق بال وپرت نیست
پر باز کن، پرواز کن ،بشکن قفس را
اندیشه ای والا مگر در این سرت نیست
همچون عقابی که رهایی را ببیند
شهبال های قلب خسته را گشودم
امید سوسو زد به دیوار دل من
لبریز خون تازه شد در تار وپودم
خوبست این ،خورشید رخشان می درخشد
ابرسیاه خستگی ها بقچه بسته ست
بعد از عبور سخت سیلی سوز سرما
در گوشه ی دل یک جوانه تازه رسته ست
ایجاز تو کمتر زعیسی دم ندارد
مُردم ولی تو زنده کردی دفتر من
تو آفریدی با گِل خشک درونم
قلبی دوباره ،خالقم! از بستر من