نام یک مرد مرده بر دوشت ،روی قبر های سرد می خندی...
چشم یک دخترک به راهت بود،چشم بر پیچ راه می بندی...
بوف کوری که ذهنت در آن گم شد، ابر خیس پس از باران بود...
نام هرکس در او اثر میکرد،نام تو در دلش توفان بود...
جیغ یک دخترک زمین گیر شد،تا که تیغی به دست او لغزید...
اشکش از گونه ها زمین می ریخت، آه کشید و بغض آسمان ترکید...
اشک هایش به رود عشق جریان داشت،در کنار دریای عشق خونینش...
حلقه ات هنوز به دستش سخن می گفت،با همان لحن سرد و سنگینش...
وای از آن لحظه های جان دادن،وای از آن قطره های سرد در آغوش...
وای از آن گیسوان غرق در خونش،وای از آن مرگ بی شبهه و خاموش...
تا که چشمش از این جهان می بست،برگی از آسمان زمین افتاد...
فصلِ خشک زیر پاها بود،جان خود را به فصل پاییز داد...
مرگِ در روز های آبانی، برایش از هر هدیه بهتر بود...
شعر زبان بگشا چرا نمیگویی، امشب شب تولد دختر بود...
وجدان مرد به جای خود برگشت، ذهنش تهی شد و چشم او برگشت...
زمین سفت شد و قبر به او خندید،سراسیمه دنبال دخترک می گشت...
که وارد اتاق شد و تنش لرزید، که اشکِ روی زمین افتاده گریان بود...
و قبر که دوباره به او خندید،و دختری که در لباس خون عریان بود...
و نعره های تیغ تیزی که،کنون برای مرد تنها بود...
و چک چکباران به سقف سردی که،نظاره گر سکوت آنها بود..