دل کند رفت٬ســـاده ولی با غـمی بزرگـــــ
چــــون از زمـين و زمانه دلش گرفته بــــــود
او خسته بود از خودش از عشق از همـــه
چون از دروغهای عاشقانه دلش گرفته بود
او منتظر بود که باران شود يک شب
يک قطره اشک وقت رفتن برايش نمانده بود
هرچند برای تمام اهل دهکده حرف با خود داشت
اما دگر هوای مرثيه خواندن برايش نمانده بود
ترسی نداشت فقط نگران مردم ده بود
که بعد از او چه کسی شعر برايشان ميگفت
فهميده بود کدخدا قصد دارد خدا بشود
بی فايده بود انگار قصه برايشان ميگفت ...
انگار گوش تمام اهالی ده کر بود
شايد که کدخدا ،خدای بهتری باشد
حق داشت شاعر بيچاره٬کوچ جايز بود
شايد سکوت و سفر فکر بهتری باشد
درِده سکوت شده قوت غالب مردم
فرياد و اعتراض معنای غريبه ای دارد
وقتی برای کدخدا و مردم يکِ ده
يک شاعر و اين همه شعر شکل غريبه ای دارد
آری سکوت کرد٬رفت و در خيال همه
شعرش که هيچ يادش هم نمانده است
در ده پر از هرج و مرج و بی عدالتی
اما برای کسی غيرتی نمانده است