اسب زرین فلق می تازد
از پس ظلمت شب
وه چه روشن شده است
دشت تاریک زمین
نقطه ای می جنبد
در پناه یک کوه
می رسد از ره دور
خاک غربت به سرش
می کند دست بلند
سایه ی چشمانش
وبه یک باره فرو می افتد
همه ی غم هایش
آشنایند با او
خاک واین پهنه ی دشت
و زلال آبی
که از آن چشمه ی جوشان زمین
در گذر است
می تپد دشت نیایشگریش
سجده ی طولانی
سفری سخت گذشت
ودر اندیشه ی او
رنج این غربت را پایانی ست
«باید این خاک گوهر خیز وطن
سرمه ی چشم کنم»
سنگ وخاک وعلف وبوته ی خار
لکه ی ابر سپید پشمی
پَر پُر پولک آن پروانه
اشک همچون سیلش
کفش بی تخته ی او
عرق گرم تنش
از پیش می گذرند
همچو یک مرغ جدا گشته زبند
یا چو آهوی سبک بال ختن
همچنان می تازد
دگر از رنج سفر یادش نیست
یا نخواهد که به یاد آوردش
کعبه ی آمالش
مهر آغشته ی در افکارش
زادگاه ووطنش
عشق و اندیشه ی دور کهنش
در افق جلوه گر است
همچو مامی که گشوده آغوش
از برای پسرش
غرق افکار درونست سرش
می شمارد با خود
تک تک ثانیه ها
وچه سان می گذردلحظه ی دیدار وطن
در سر مرد غریب
همچو ماهی یا سال!؟