حدّ و توان ما کجا ، وصف جمالت ؟ !
کو طاقت این مثنوی ، ذکر جلالت ؟
درمانده ام خاکی تر از هر خاک صحرا
درمانده از تقریر احوال تو مولا !
باری به جز شرمندگی بر دوش من نیست
اظهار این عرض ادب جز توش من نیست
این توشه هم یک گوشه ای از جوشش ما
شاید که باشد مرهمی بر سوزش ما
ای آن که نامت مرهم هر بی قراری !
خون خدا در هر رگت پیوسته جاری
هم بازی شب های طفلان عرب ها !
شوق نگاهت می کِشد هر نیمه شب ها
آن کودکان بی نوا با بی قراری
در پشت درب خانه با چشم انتظاری ...
با دیدن رخسار غمگین یتیمان
اشک از نگاهت می چکد نم نم چو باران
خوابیده در بالین احمد با دلی تنگ !
اوج وفای تو بُوَد این دفع نیرنگ
بر دوش احمد پا نهادی ، جمع کردی
بنیاد بت در کعبه ، قلع و قمع کردی
شیر خدایی و به دستت ذوالفقار است
دشمن به وقت جنگ با تو تار و مار است
ای بهترین رهبر برای هر مسلمان
ای صاحب نهج البلاغه ، یار قرآن
خوی تو بر ما یک صراط المستقیم است
حبّ تو ما را یک سپر از آن جحیم است
جام وجودت مملو از شرب فضایل
دور از تو زشتی ها و اوصاف رذایل
انگشت حیرت بر دهان خَلقِ خدا جو !
نه تو خدایی ، نه بشر ، پس حدّ تو کو ؟!
واقف به هر علم و سؤال و هر معمّا !
راز معمّایت نشد بر ما هویدا ...
شأن تو در دانش همان قول پیمبر :
من شهر علمم ، حیدر صفدر , علی دَر
ای باغبان باغ سبز آفرینش
ای مظهر افتادگی و جود و بخشش
عید غدیر است و زمان عشق بازیست
وقت نشستن با حبیب و دل نوازیست
نامت علی و بعد احمد برترینی
این است تأثیر « کمالِ همنشینی »
امشب ملائک را همه آواز این است :
بعد از رسول الله ، حیدر جانشین است
امشب وجود ( حنظَلَم ) را مفتخر کن
« یک امشبی توفیق دِه با من سحر کن »