گفتند راویان که چو از شدت مرض*
حجاج-حاکم اموی-گشت محتضر
می گفت با طبیب فرومانده در علاج
اکسیر تو نکرد چرا ذره ای اثر؟
من آن کسم که پنجه ء بیداد گسترش
از شیعیان مجال تنفس گرفته بود
در سایه شکنجه و کابوس قهر من
در شام کوفه نور حقیقت نهفته بود
من آن کسم که گردن ابن جبیر را
گفتم به غیر قبله ببرند از غضب
وقتی جواب داد که در هر طرف خداست
گفتم به روی خاک ببرند از عقب
از آن زمان توهم آن نعش هولناک
یک لحظه از برابر چشمم نمی رود
گوئی سر بریده به من می زند نهیب
این وهم با دوای تو ساکن نمی شود
یک تکه گوشت را به نخی بست آن طبیب
فرمود تا ببلعد و آنگه کشد برون
محصول آن معاینه : بر روی تکه گوشت
چسبیده کرمهای فراوان و گونه گون
گفتا طبیب چاره چه جوئی که این گزند
از تیر آه خیل ستمدیدگان رسید
حجاج گفت پند به ناصح فروگذار
در کار خویش کوش که دردم امان برید
گفتا طبیب دست فرو شو که همچو کوه
آوای تو به جانب تو بازتاب یافت
هی می زدی به توسن عصیان شتابناک
غافل که این سمند به بیراهه می شتافت!
تابستان 75
*بر اساس حکایتی از کتاب هزار ماه سیاه