گویمت اینک ز مکر روزگار ای با خرد
قصه ای چون بشنوی کبر و غرور از دل برد
روزی از ایام پیشین واجبم شد یک سفر
توشه ای بستم گرفتم راه رفتن بی خبر
بر بلادی آمدم دور و غریب و خرمین
هر کجایش شد نظر گل باشد و سرو ثمین
میخ مرکب را زدم بنشستم اندر سبزه زار
در جوارم برده های بی نوا مشغول کار
شانه گاهان زیر بار از جمله پیر و جوان
تازیانه بر تن کاهل ز صاحب بی امان
بر جوانی شد نظر افزون خمیده قامتش
اشک ها بر دیدگان از شدت جوع و عطش
استخوانی بر دهان یک سگ بی پا و دست
آن رشید خوش جمال آن جا قریب او نشست
چون که چشمانش نظر زد لحظه ای بر آن جوان
سینه کش رفت و بینداخت از دهانش استخوان
خنده ای باطل زد و گفتا فلک ای بی وفا
شام من را می دهد اینک سگی بی دست و پا
روزگاری تاج و تخت سلطنت اموال من
رعشه ای از خاطرم افتاده بر هر مرد و زن
یاد دارم هم چو فرشی سفره صبحانه ام
میش و بز صد ها هزار در مطبخ کاشانه ام
بانگ خشم و غرشم افزون تر از آوای شیر
می زدم شلاق و سیلی بر رخ برنا و پیر
اینک هستم چاکری حلقه به گوش صاحبم
منتظر بر لقمه نانی هر نهار و هر شبم
خنده یا زاری نکن بر سر نوشت این امیر
گر خرد داری و هوش ز آن چه شنیدی پند گیر