عزیزی دارم و دارم دعاها تا وصالش سراپا آرزو دارم که باشد خوب حالش
زدم فالی به حافظ تا ببینم عاقبت را صد افسوسا ندیدم من وصالی را به فالش
نشد آن دلربا یار من و در انتظارش اگر این جانم از جسمم رود عمرم حلالش
به عشقی پاک من را حکم فرمودند از اول همان عشقی که کم باشد در این دنیا مثالش
به دستت یک نگاهی کن ببین مقصود خلقت نباشد هرگز این دنیای بد با قیل و قالش
سه تا با چار تا رادور کن از خود تو مومن بیا با چشمِ بازی یار شو با او و آلش
اگرمرغ هوی یک لحظه آمد روی بامت بزن صدها هِیش بشکن به سنگی پّر و بالش
بگیر این پند من هر وقت بودی پیش یارت نگو از خود بگو از یار و از حسن و کمالش
هر آن دشتی که در آن عشق باشد حکم فرما نباشد فرق بین شیر و خرگوش و غزالش
اگر دراول سالی کسی بشکاند یک دل اگر تا کعبه هم رفتش نباشد خوب سالش
اگر یک بی هنر صد گنج قارون داشت هرگز نیفزاید به قدرش ذره ای آن گنج و مالش
خریدار کلامت نیست ، ای عاشق مگر یار تو هم هر لحظه یادش کن ازالآن تا وصالش