به تنــفر هایم که نزدیک می شوم
گـرگ ها را بهتر می بینم.
گاهی سگ ِ گله ای می شوم که بیخیال تر از هر گوسفندی
در انتظار ِ تاراج گله اش نشسته . .
گاهی دخترک ِ گل فروش ِ چهار راه خیابان فرعی شهر می شوم
که التماس گونه بدبختی هایش را حراج می کند.
دخترك ِ کبریت فروشی مي شوم
که کبریت های نم گرفته اش را با بخار دهانش خشک می کند.
باران که می بارد چـتر می شوم
بر سر ِ سیل مشکلاتی که اشک ِ آسمان را هم در می آورد.
من کـُزتی می شوم که تـناردیه راهی ِ جنگل ِ نیستی اش می کند
و او می ماند
و
رویای درختانی که شاید روزی به رویش بخندند.
گاهی قبض ِ روح می کنم خودم را و عزرائیل ِ خودم می شوم
و پذیرای ِ نـکـیر و منــکری می شوم که به قصد کشـتن ِ دوباره ام می آیند.
روزگار و کارهایش را از یاد نمی برم
اما خودم را چنان فراموش می کنم که گویی آلزایمری اَبَدی گرفته ام.
گــاهی بر سـَر ِ گنــاهانم چنان فـریادی می کشم
که هـر گناهکاری را بـه سوی ِ تـوبـه می کشاند.
گاهی ماهی می شوم
که از آب آب گفتنش خسته می شود
و
خود را به آبی می سپارد که از هر هوایی سبک ترش کند.
من دیگر دُم به هیچ تــله موشی نمی دهم
چون از مسموم شدن ِ پنیرهای تقلبی اش هیچ نصیبم نشد .
دوست دارم بــخندم بــه ریش ِ هر مردی که می گوید ،مـَرد است و قــولش .
گـاهی کلاغ ِ شـومی می شوم
که هر کسی با قار قار گفتنش روزش به تباهیي می کشد که مقصرش خودش است .
من تمام ِ ویرانی هایم را مــدیـــون ِ خــودم هســـتم . . .
گاهی زلزله ی 8 ریشتری بر سـر ِ گسل های زندگی ام می شوم که
جبران ِ خرابی هایش از دست ِ هیچ امدادگری بر نمی آید.
گــاهی عقب مانده ی ذهنی می شوم
که سالها از زندگی اش عقب مانده
اما هر روز به ریش ِ تمام انسان هایی که جلوتر از خودشان چـاه ِ خود را حـفر می کنند می خندد.
گـــاهی تمام می شوم در خودم
و تـــه نشیــن های بــودنم را
ســاعــت ِ 9 شب بیرون می گذارم . . !!
1391