فصل بهاری که شکوفه به سر
کرده بودم قصد اقامت به سر
فصل شکوفه گل وبلبل به هم
سایه ای از شاخ درختی به هم
فخم به گستره برآن سایه سار
فهم دلم ،فخم سخن را به کار
ناله ای از سوی درختان رسید
خامه زتقدیر به سامان رسید
سوی صدا مــرغ دلم پرکشید
رخت به آن سایه صدا درکشید
گفت درختم وچنین سایه دار
بوده بـه تقـــدیر شما خامه دار
روزکی از فصــــل بهاران چند
برگ بــــودم سایه گلی در بلند
بلبلکان نغمه بگوشم زدند
آن پر زیبـــــا برگـــــــوشم زدند
دست تطاول به همان روزشد
چوب یکی بر بر من سوز شد
تنگ فتادم بر آن چوب سرد
شاخ امید م زبرم شد به درد
غم زده حیران چوبراین رنجه ام
قطره ی از ابر جدا گشته ام
ناله ای آمد زسوی چشمه سار
شعر مرا خوانده ای ،ای نابکار
چشمه من ام کار به ابرام کرد
راه گشـایی بر ایـــن دام کرد
پس به صبوری ام وعزم وامید
زآن گره از کار بشد در نوید
من به امیدی براین چشمه سار
دمبک خـود کرده بر آب زار
چشم دلم بود جوانه بــه برگ
ماسـه گِلی برده برکاسبرگ
داشت چوابــرام جوان ریشه داد
شاخه بر شاخه به اندیشه داد
حال من ام شاخه بس ریشه دار
بر ره صبــرم پس اندیشــه دار
رُستم شاداب شدم سربلند
شاخــه ی امید وتوکل پسند
تقدیم به تمام اساتید شعرناب:دوازدهم خرداد نود وسه
علی ناصری