قرار بود به عزيزي تقديم شود!
او كه نوعي ديگر نگاه كردن را به من و امثال من آموخت...
...........................................
بلبلي بر شاخه اي ماتم زده
هر دوان بي بهره از هر پرّ و برگ
نيست حتي يك صدا در عندليب
غير از آواز ملال انگيز مرگ
رقص مرگ شاخه هاي خشك بيد
جاي رقص برگ ، همراه نسيم
گوييا اين شاخه ها با رقص خود
فاش مي گويند بي يار و كسيم
باد_ پير_ هرزه ، تاولْ در گلو
با صدايي خسته و مملوْ ز راز
مي كِشَد خود را ميان شاخه ها
مي زند با چنگ، بر قانون_ ساز
آبْ چون مرداب_ پيري بي صدا
پر تعفن، خود، پر از ناپاكي است
روزگاري مايه ي شور و حيات
ليك اكنون در مغاك_ خاك_ پست
خاك_ دلمرده خموش و خسته است
يك جوانه خود، نمي رويد از آن
از نفس افتاده خاك_ محتضر
فصل_ سرما گشت و پايان خزان
آتشي ديگر نمانده سرد شد
دوستيّ و عشق و احسان جهان
دلْ اگر ميرد ، نماند آتشي
-خود ز قيد و بند عالم وا رهان-
ساز پوچيّ و عدمْ يا نيستي
ساز بدْ آهنگ را نشنيده اي؟
ساز هستي را نوايي ديگر است
اين دو را با هم دمي سنجيده اي؟
نيك مي دانم چه دشوار است، ليك
ياد آور خوشْ نوا گلبانگ_ رود
آب و خاك و باد و آتش، جملگي
بوده هستي را از اول، تار و پود
گر فرو مانَد ز جنبش، زندگي
جمله ي افكار گر ساكن شوند
مرگ دنياها فرا خواهد رسيد
اسطقسات از همه عالم روند
دور بايد كرد ، افكار كهن
فكر نو، انديشه اي خواهيم ما
چشم، بايد بينَد آن ، نوعي دگر
تا كه تدبيري دگر سازيم ما
1388/5/30
كرمانشاه
اسطقسات= عناصر اربعه، اسطقس= اصل هر چيز، ماده نخستين در آفرينش
پ.ن.
بايد ويرايش شود، پيشنهاد ها را مي پذيريم!
باد_ پير_ هرزه ي تاول در گلويي هم نيست كه بر روح مان خراش بياندازد!