ز اسفندیار و کتایون ، پدر مادرم
که مانند تاجی بُوَند بر سرم
بخوانم کنون چند بیتی درست
نباشم به مهْرشان من انسانِ سُست
پدر را گذشت شِیبُ هفتاد سال
ولیکن جوان است و فرخنده حال
چو دوران شابَش بُوَد تندرست
خود او گوید این را ز ورزش بجُست
بزرگ است و رایزن به ایلم چنان
پذیرند خِردشْ را همه مردمان
بُوَد مهربان ، با هنر ، با وفا
بخوانند وُرا مردمان با صفا
به روزی که باشد به ایلم نشست
که جویند و چاره ، پی هر شکست
چنان با خِردْش ، کار جوید نشان
تو گویی نبودست شکست در میان
کلانتر بخوانند، کتایونِ مام
که آرام نگیرد ز صبح تا به شام
زنی مهربان ،با محبت به ایل
که بافد همه بافتنی را به میل
بخوانَد ز شهنامه ابیات، چند
که ریزد ز گوهر دهانش چو قند
پدر نیز بخواند چو مامم سخن
شکوفا شود گل در آن انجمن
ز زال و ز رودابه اش داستان
گَرَت خوانده باشی بدانی چنان
چه بزمی بود بزم آن دو به هم
ز تاریخمان قصه ایی بیش و کم
بخوانند به ما آن چنان پر ز شور
ازیرا نباشم ز تاریخْ دور
خدایم نگه دارد آن باب و مام
دو یاری که دارند به گرمی کلام