دوستان خوبِ شاعر ، این برگرفته از رمان جاویدِ " کلیدر " نوشته استاد محمود دولت آباد ی ست
این سروده هیچ نقدی را بر نمی تابد!
همه اش درد است و " درد " را از هر طرف بخوانی درد است .
درد را نمی توان نقد کرد ! باید احساس اش کرد .
کاشته اند –هفت مَرد
در چشم براهی خویش
با شانه های بسته درون این ستون ها
گچ ریز !
از کفِ پا تا مُچ
زانو...
کشاله ران ...
زیرِ ناف ...
تا سینه و گردن
از سبیل تا بینی !
آخرین دم زدن های نفس
پس
تا قبه ی سر
تا کاکل !
هفت ستون –هفت مَرد
جان کنده اند در گچاب ...
خون در پاها –منجمد
کمر و سینه یخ می بندد
ایستاده ...
از یاد بردن نفس
سنگین و سرد
حسِ مرگ
روان شدن در رگ ها
سر پوشی از گِل – از خشت
می پوشاند ستون ها را !
و زنان شان
در پیراهن هُول –نهالِ نیمه جان
خاموش و درون آشفته !
روستاییان بغض آلود
ایستاده شانه به شانه
خیره به ستون های گچی !
شب – این یاد را
برده اند به خانه هاشان
به زیر سقف های کُلوخین
و پچ پچ –کنارِ اجاق های سرد !
هراسناک از موش دیوار
گوش های تیز !
زبانِ دراز فراشان
می چرید در کوچه های سنگی
فرو می شد به هر روزن !
آن که داد بر گندم خواست
گچ ریز شد !
عمله های حکومت
تفنگ چی ها –کلاه های نمدی
قباهای دراز – حمایل ها پُر فشنگ
سبیل های تابیده ...
هیبت های رعُب
قراول وار
ایستاده
با چشم های دریده
ماه در آب می لرزد ...!
مهر 87
با پوزش که خاطرتان مکدر شد ...