سر در گم و حیرانم ، چاک است گریبانم
آن عشـوه و نـــاز تو ، آتش زده بر جــانم
خواب قد رعنایت ، آرامش این جان است
از فــکـر فـراق تو ، مبهــوت و هــراسـانم
آن حــلقه گیسـو یت، بربنــد بـه دستانم
تا از تــو اثــر باشد، بر ایـن تـن بی جـانم
از هــر چه هوا باشـد، از نفــس گــریزانم
از بنــد رهــایم کن ، تا پرکشـداین جــانم
راهم بده در کویت ، فخر است به دربانی
در کــوی دگر باشم ، در بنــدم و زنــدانم
یک گوشه چشمی کن، بر حال پریشانم
تا خــاک درت شــویم ، با دیـــده گــریانم
یارب تـو مدد کن تا ، وصــل من و یار آیــد
خاک کف پای او، چون سرمه به چشمانم
آخر شود این فـرقت، تاب مـن و دل را برد
چون قسمت من هجر است، ولله نمی دانم
تا صــبح به سوی در، چشــم من آشـفتـه
من مــردم چشمم را، یک لــحظه نچرخانم
ای همسفر ار خوابی، بیدار شو از غفــلت
من منتــظر غــافل ، بـــر راه نمی مــانــم
آدینـــه یار آمــد، آب و گــل و دف بــــردار
تـا آمـــدن یـــــارم ، بیـــکار نمی مـــانــم