یادم آمد دیشب
چه خداحافظی تلخ ولی شیرینی
تو صدایم کردی ، اول صبح به امید صدایت بودم
بغض تو اشک مرا می طلبید
و فرو ریخت همه کوه امید
اشک پیدا شد و آرام چکید
گفتی دیگر نتوانم..... برهانم.....
برهانم ز حصار دل خود تا بتوانم
چو پرستو پر پرواز بیارایم و پرواز کنم ، نغمه بخوانم
گفتم ای خوب من امروز بخند
که نخندی نتوانم.....
اشک تو می کشد احساس مرا ، لیک
نیازار مرا....
یادت می آید..... گفته بودم که برای دل تو
،نتوانستن، بی معناییست...
به خداوند سپردم همه دنیای تو را
دل زیبای تو را ....
نیستم همچو قفس بان ، نیستم چون صیاد
تو به من خندیدی....
و چو پروانه پریدی ز گل احساسم
گل احساسم ، لرزید و شکست
و چه زیبا بنشست ،جای پایت به تن این گل مست
و هنوزم که هنوز است ، برای دل خود می گویم:
مزه ی تلخ خداحافظی ات ، شیرین است...
________________________________________________
در بر شما عزیزان
این دلنوشته بر اساس واقعیته که برای خودم اتفاق افتاد و چند روزی هست که ازش میگذره
استاد عباسی عزیزم میدونن منظورم چیه ...
ببخشید اگه بد بود
با سپاس ویژه از استاد عباسی عزیزم که کمک بزرگی به من کردند