ساعتِ هفت و سی دقیقۀ صبح توی یک صف صفِ پر از بیمار
همه تا زیرِ دستِ عزرائیل رفته انگار و کرده اند فرار
نرده های دو سوی صف بودند مثل دو ریل آهنی ممتد
صفِ بیمارها جلو می رفت نرم نرمک چو کوپه های قطار
این قطار فَکَستنی بسیار ایستگاه های بین راهی داشت
کس پیاده نمی شد و می شد هر که می خواست بی بلیت سوار
ساعت یازده شد امّا من نرسیدم به گیشۀ نوبت
گفت: "نوبت تمام شد امروز" یک پرستارِ شوخِ شیرین کار
ناگهان در خودم فرو رفتم دردی از فرقِ سر به پام دوید
مثل یک پتک آهنی آمد بر سرم این خبر فرود انگار
مثل آش شُلِ ابودردا از تب و درد و غصّه وا رفتم
تا که یک دردِ نو رسید از راه دردِ کهنه دوباره شد بیدار
کوپه های قطارِ صف ناگاه همه از خطِّ ریل در رفتند
پیچهاشان برید یا که یکی شُلِشان کرد و باز با آچار
بمب، یک بمب واقعی، تِرِکید در مسیر قطارمان انگار
دورِ آن خطِّ ریل افتادند کوپه های شکسته و لت و پار
گریۀ خون و ناله و فریاد، دودِ آه، آتشِ نگاه گرفت
همه جا را و صحنه شد مثلِ صحنۀ یک تصادفِ خونبار
تلفن، ویچَت، اس. ام. اس.، همراه، بوق و کرنای قرن، اینترنت،
این خبر را به ناگهان کردند خبرِ داغ، سرخطِ اخبار
آب از آب هم نخورد تکان کسی آنجا به دادمان نرسید
از پرستار و از پزشک بگیر تا پلیس و رئیس و استاندار
از ستادِ حوادثِ غیرِ چی چی چی هیچ کس نشد پیدا
از هلال احمر و صلیبِ سرخ هیچ کس هیچ چی نکرد اظهار
آن یکی در سواحلِ لبنان شده بود از اداره اش مأمور
این یکی عازمِ مناسک حج شده مانندِ پار یا پیرار
سوّمی در جزیره ای زیبا حالتِ شاهِ صفحۀ شطرنج
مانده بود و ز جا نمی جنبید شده از چارسو به کیش دچار
چارمی با وضو و پیش از وقت رفته و مانده بود در مسجد
تا ز فیض نمازِ اوّل وقت بشود چون همیشه برخوردار
خواستم تا نماز شکر کنم درد پیچید در دلِ خونم
درد ای درد، درد ای نامرد، درد ای درد، دردِ لاکِردار
غلامعباس سعیدی