سحرگه بلبلی در بوستانی
شکایت مینمود از باغبانی
قضا آنجا یکی مرغ دگر بود
ز شاکی بودن بلبل خبر بود
بگفت مطلب بگو تا من بدانم
ز کارت مشکلی را حل نمایم
چنین گفتا به مرغ بیچاره بلبل
کشیدم انتظار موسم گل
ز پاییز و همی فصل زمستان
چمن زیبا شود روزی گلستان
منم در شاخه ها آواز خوانم
به نغمه غصه را از خود برانم
کنون پایان رسیده انتظارم
ربوده باغبان گل از کنارم
همین شخصی که بینی آرمیده
تمامی غنچه ها را نیز چیده
ز هجر روی گل مجنونم امروز
ز دوری رخش دل خونم امروز
مرا دیگر قراری نیست امروز
یکی را ه فراری نیست امروز
عملکردش نباشد ظالمانه؟
شکایت زو کنم یا از زمانه؟
جوابش داد آن مرغ بصیرت
که کار او بود خوی طبیعت
گلی چیده که او گیرد گلابش
ز مصرف کردنش بیند ثوابش
فقط سهم تو را یکدم نگاه است
سپیده صبح در هر پگاه است
نمیدانی که او هم رنج برده
برای یافتن یک گنج برده
تو میگویی کشیدی انتظاری
توان داری نهال گل بکاری
چرا بیهوده میگویی سخن را
نخوانده درس تقصیر ممتحن را
نمیدانی که هر کس میکشد زجر
ز بعدش میبرد هم مزد هم اجر
به وقت کاشت این نیکو چمن را
عرق داشت برجبین و خسته تن را
فرو رفته به دست او بسی خار
لبش خشکیده و حالش بسی زار
به هر سختی بکاشت او این چمن را
هم اکنون او بچیند یاسمن را
مدار هرگز توقع مزد بیکار
ازاء مزد، میباید کنی کار
ز ابناء بشر جایی رسیدند
بسی سختی و زحمتها کشیدند
نباید زین سخنهایم برنجی
نیابد گنج، هیچ نابرده رنجی
تو هم گمنام کوشش کن حسابی
بـه کنـه آرزویـت دست یـابـی