مگر که خنده به لب یک غمی زما ببرد
بسان پیک سلیمان نامه را به صبا ببرد
صبا خبـر تـو زمن بـر، به دلـبر نــازم
بـگو کـه نـاز بیارد غمـی زمــا بـبرد
بجای بـردن دل لطف خود زیاد کنـد
چه لطف او زیاد شود رنج و غـم زما ببرد
هرآنکسی که شاد کند خــاطر حـزینی را
مطابق است که عمری نـوا به بینوا ببرد
دل رمیده مارا بدست آر تاشوی مـاجور
دعا کنم که خداوند از تو صد بلا بـبرد
مرا بجز غم هـجرتو نیست هیچ دردی
وصـال را تـو بیاور تـا فـراق را بـبـرد
سیاهی شب و سپیدة صبح درجنگند
سپیده تـاکه بیایـد زبُن سیاه را ببرد
به سوخت هستی پروانه آتش عشقش
همیشه آتش عشق زعاشق بـقـا ببرد
سبب زچیست فراموش کرده آشنائی را
چه خوش بخود آید و بوی آشـنا بـبرد
ضیاء به چشم نماده دو چشم من کورست
بسی ستم بکند گـر زمـن عـصـا بـبرد
چه رنجها که کشیدم بسـی جـفـا بـردم
توان به یک کرشمه نازش زمـا جـفا ببرد
همیشه سود بود درمعاملات پا یا پـای
به نفع اوست نـاز بـیارد، نـیازرا زمـا ببرد
چه آرزوی بـزرگـی بـه دل بـود گـمنام
امید هست خداونـد حـاجتش روا بـبـرد