87) حرف لطیف دانا سرچشمه اش تفکّر*
هرذره اش بخوان تو؛ دل را بکن ازآن پُر
88) باشد زبان؛وسیله؛گوید به حکم آن عقل*
بی حکم عقل ومنطق؛بیچاره عقل چون طبل!
89) قاضی بکن ؛تفکربرحرف وآن زبانت*
حاکم بکن ؛تفکردرکشور روانت
90) باید که پیش بینی آن حرف خود چو شطرنج*
چون گفتی بی تفکرآن حرف باشدت رنج!
91) شطرنج حرف خودرا حرکت بده به نرمی*
چون می رباید دشمن ز تو به گرمی!!
92) وقتی حریفِ بازی؛ برتر زجان کردی*
این داغ روح؛ باشد مانند زخم و دردی!!
93) ترسی که آبرو را حافظ شود ز هر تیر*
دارد ظفر پیامددامان این صفت گیر
94) ترس اضافه در دل رنج اضافه آرد*
آن خود شکست باشد دردی بزرگ دارد
95) گرغم بُوَد زیادی از دل شود سرازیر*
این ظرف جای گیرد مقدار کم ازآن تیر!
96) یک امتحان ز خود کن وانگه بکن قضاوت*
چون بر زمین خوردی ثابت شودحکایت
بلوچی:
● کاهُکڃ وَرْ راهُکڃ برو
●زُباناهَروَرا کِه تابْ دیَئ رَوْتْ
●چَه نادانڃـن دۏستان دانایڃـن دشمنْ گِهْتِرنْ
●لۏگئ دَپا بِبَنْد همساهِگا دُزّ مَکنْ
●پیرڃنَئ سۏجا چادِرئ لُمْبابِبَنْد