سیری در گلستان
سعدی شیراز
درباره پدر ومادر
بنام خدا
روزی در جوانی
بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست وگریان همی گفت مگر خرد
فراموش کردی که
درشتی می کنی
مادر ای استاد خوب
و مهربان ایکه باشی بهترینها در جهان
گر کنم در روز وشب
شکر ترا باز هم کم باشد ای در گران
چون کلید جنت و
دوزخ توئی گفته در وصفت خدای لامکان
این کلام از گفته
پیغمبر است راه جنت زیر پای مادر ان
باشد و هرگز مگو
اف در کلام پس بیا وقدر این هردو بدان
بیگمان از ما
میاید شکرشان مدح مادر کی بگنجد بر
زبان
سعی بنما تا نگردی عاقشان ورنه باشی در جهنم جاودان
بعد شکر حضرت
یزدان بود شکر این دو در زمانه ای جوان
عهد پیغمبر جوانی
با شتاب آمد او گفت ای رسول امتان
من گنهکارم دوایش
گو بمن تا شوم راحت ازاین درد گران
گفت با او خدمت
مادر نما تا که آمرزیده گردی تو به آن
گفت مرده مادر من
یا رسول گفت بنما خدمت بابایتان
پشت کرد و رفت
قدری دور تر گفت پیغمبر به اصحابش
چنان
گر که بودی زنده
ایشان مادرش زود تر میبود عفو این جوان
اینجا دیگر مثنوی
سرودم
آیه ای خواندم به
قرآن خدا بود وصف مادر و بابای ما
حیرتم افزوده شد
با آیه اش گه مگو اف در کنار سایه اش
شکر کن اول مرا که
خالقم بهر اینکه شکر باشد لایقم
آفریدم مر ترا از
هیچ هیچ پس توهم از شکر ماها سر مپیچ
وای برآنکس که شد
عاق پدر میرود در زمره قوم کفر
کافران باشد جهنم
جایشان تو از این مجمل هزاران قصه
خوان
گفته سعدی در
گلستانش چنان یکسری آنجا بزن شعرش
بخوان
در جوانی بانگ بر
مادر زدم شد دل آزرده ودر کنجی نشست
گفت بافرزند خود
آن پیره زن پهلوانا این چنین بانگم
مزن
یاد آور از زمان
کوچکی پهلوان بودم تو بودی کودکی
حال که پیرم من و
در مانده ام مینمائی فخر که من گنده
ام
از مگس راندن نمی
بودت مجال چون چنین گشتی گشودی پروبال
پاک کردم از
نجاستها ترا فکر تو بودم به هر صبح و
مسا
گریه میکردی نبودم
عقل وهوش تا نمایم گریه ات زودی خموش
حواب را بر خویش
میکردم حرام تا بخوابی راحت ای سرو
خرام
حال که پیرم من و
تو پهلوان می فروشی فخر بر من ای
جوان
مدت نه ماه بودی
در شکم پشتم از بار گرانت گشت خم
در شکم بودی مرا
ای ناولد خواب بودم می زدی بر من لگد
بس لگد خوردم زتو
در روز و شب جانم آوردی در آن دوره بلب
حال که باشی جوان
وپیلتن حرف بیجا میزنی بر پیره زن
وای آنروزی که
گردی مثل من ناتوان و پیر در رنج و محن
آنزمان دانی زدرد
من جوان که تو باشی مثل مادر ناتوان
سیدا بسکن مگو تو
بیش از این مادر و با با بود از
بهترین
در پایان برادران
وخواهرانم شاعران عزیز قدر این گوهرهای
بیهمتا را
بدانید که من پدر ومادر از دست دادم اینک
میدانم چه درهای گرانبهائی
ازدست داده
ام واقعا بینظیرند نه کم نظیر
حسین نژاد سال
1389 شهرستان قیروکارزین فارس