کنج سرماي زمستان
دل اگر شاد نبود
ميتوان شاعر بود
ميتوان از قلم سوخته و کاغذِ ني
قصه شمع و گل شبپره را باز نوشت
ميتوان عاشق بود
دو سه ديوان ز دل سوختهاي شعر سرود
ميتوان غافل بود
ز همان کوچه نشيني که زسرماي شب پيش بمرد
ز همان کودک يک ماهه که از سردي شب ميلرزد
و چراغي به سرا خانة او روشن نيست
و چه زيبا ميگويد
« شاعري، زخم زبان ميخواهد
نه معاني نه بيان ميخواهد »
يادم آمد که ز پايان بهار
دل ما يخ زده سرما بود
نه گل خنده به لب غنچه نمود
ونه آن شاخه دل ميوه سرخي بنمود
و چه سرمايي ماند
ز همه خاطره هايي که براين صفحه دل نقش کشيد
خط خطي هاي زماني که دمي باز نماند
و از آن، مانده در اين خاطره ها، زشتي ها
و نگاهي که بر آن ميچرخد
و دلم ميسوزد
از همان چرخ نگاهي که خراشيد مرا
وجدان را
سيرت پاک من انسان را
در سرا پرده اين فطرت پاک
چه اثر مانده ز خورشيد پگاه
و از اين سردي و سوز
اشک چشمان من الوده و تاريک، ز غمها گشته
قطراتي که بر اين چهره جلا ميبخشد
شده همسان بلور
خشک و بي روح و روان نيست به هنگام سجود
بغض آواز من از قژ قژ در سرد تر است
رنگ رخسار من از مرده تنان زرد تر است
گوئيا زندگي آغاز ندارد مارا
تا دمي در دل آن رقص کنيم
جرعهاي از مي خونين بچشيم
جامه خود ز قفا چاک کنيم
نغمه عاشقي آواز کنيم
و ببينيم که يار ميخندد
و ز گرمايش و از شوق، جهاني سازيم
که در آن حادثه، پر پر نکند گلها را
و لگد مال خشونت نشود دلهامان