در نازکنای درز انگشتانم
افتاب تیغ میکشد
چشمانم ..سیاهی روزگار گذشته را مترود میکند
وتک تک تارهای گیسوانم
روحم را به سردابه ی حسرت میکشد
مرا از این دلواپسی رهایی نیست ؟
نه
نیست
...
خسته ام
..
میشنوی؟
تکام خطوط پلک هایم قصه ی مرداب راه های بی بازگشت را زمزمه میکند
و تو هنوز هم
باغ سیب و
انار و
خانه های آن ور رود را
انتظار میکشی !!؟
آه.
....
دلم میخواهد
دلم یک لیوان آب
یک آیینه
و جاده ای یک رنگ میخواهد
...
افکارم را روی سینه ام چمباتمه میکنم
جرعه ای آب در آیینه ی یاد تو مینوشم
و به راه می افتم
راهی که هیچ انتظاری در آن نیست........................................................................
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.