جمعه ۲ آذر
بر آن شدم پاسخی به این دو دلداده بدهم.امید است که سالیان سال در کنار هم باشند. شعری از بیژن آریایی(آریا)
از دفتر برگی از تاریخ نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲ ۰۶:۵۸ شماره ثبت ۱۶۱۸۹
بازدید : ۵۶۲ | نظرات : ۲۸
|
دفاتر شعر بیژن آریایی(آریا)
آخرین اشعار ناب بیژن آریایی(آریا)
|
پاسخ من به عاشق
برو جانا به آینده بیاندیش
سعادت هست در آینده ات بیش
کدام عشق و وفا گفتی، ندانم
اگر دیدی وفایی گو ، بدانم
همه گویند از روزنخست من
بمانم بهر تو،گر پاره پیرهن
نمایندم همین خلق و همه کس
تو را دارم همین خوب است این بس
چو رفتش چند روزی زین معما
ز تو پرسد بگو برمن تو آیا
به غیر از من کسی را دوست داری
و یا جز من تو را باشد نگاری
سوال دوم و سوم.....بیاید
چنان کز دلبری چیزی نشاید
همه حرف نخستش را که گفته
فراموشش شود آن حرف و رُفته
خیال و ذهن و هوشش را بگویم
دگر چیزی ندارد من بروبم
برو جانا به فکر زندگی باش
تو اسرار دلت را کم بکن فاش
هزاران دلبر و دلدار ببینی
ز گلبرگ یا گلش چیزی بچینی
نمی گویم که بد باشد خیالت
برو پیدا بکن اهل و عیالت
برایش تا بخواهی همچو تو هست
ببینی عهد و پیمانی که او بست
برای شخص تو باشد فراوان
اگر این یک نشد برگیر تو از آن
ولی هوش و حواست جمع باشد
زبی هوش و حواسی غم بزاید
خودت دانی، به تو گفتم چه ها کن
تو خواهی گوش ده یا بر کن ازبُن
اگر از بُن کنی عمر و جوانی
به تعمیر در نیاید،چون ندانی
ولی من پیشنهادی دارم ای یار
از این جنگ و گریزت دست بردار
بروبا هم بسازید روزگار را
ستایش پس کنید پروردگار را
از این قهر و ستیز در زندگی هست
خوشا آنکس که بار عشق را بست
دوای درد تو یک عذر خواهیست
بگو او می پذیرد این دواییست
که هر بیمار عشق را زنده کرده
دو دلدار را به هم پاینده کرده
برو پیشش بگو ای دُخت تهران
ز تو پوزش بخواهم،راحت جان
ولی قولی که دادی مرد مردان
نگردی تو ز قولت همچو آسان
الهی تا ابد سرشاد باشید
بسان مرغکی در باد باشید
-------------------------------------
پاسخ من به معشوق
کنون با تو بگویم دُخت تهران
تویی که برگزیدی بهتر از آن
چه شد پس آن همه شورِ دلارام
چرا گشتی تو بهر دیگری رام؟
مگر یادت نیاید که نگارت
همانی که شب و روز در کنارت
ببود آن یار و غمخوارجوانی
خطا کردی، تو آیا هیچ دانی؟
برو دختر به فکر زندگی باش
که فردا بچه نیستُ هست تَر جاش
اگر خواهی به دنیا نیک باشی
برای زندگیت بنما ت****
بسازآن زندگی را مهربانم
توانی تو من این را نیک دانم
نه امروز و نه فردا بل همیشه
درست گفتند علف سبز است به ریشه
چرا با هم شما اینگونه هستید
چه شد درهای عفو را سخت بستید
ز قول وز قرارهای دو دلدار
فقط دیوار کوچه هست خبر دار
برایت روزگار خوش بخواهم
قضاوت می کنم در دادگاهم
یکی باید بسازد سنگ زیرین
گرت خواهی بپایی عمر شیرین
برو دختر ز او پوزش طلب کن
جوان است و دلش را بَر کَن از بُن
اگر فردا روی از عذر خواهی
خدا داند که دُخت مثل ماهی
بسازید با هم و شیرین نمایید
بساط زندگی را،چونکه ماهید
----------------------------------------
امیدوارم که به وصال هم برسید.شاد باشید
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.