این دلنوشته متعلق به 17 سالگی من است.
چشم ها را بر کلاغان هدیه خواهم داد
تا برآنها لانه ای از مهر بگذارند
ای سیه پرها نگه دارید آن را خوب
کان دو دیده را هزاران دل خریدارند
آسمان دیده بارانی ، دلم پر درد
چشم هایم چون شبی خاموش وتاریک است
یک شبی قطبی حکومت بر دلم دارد
شب، شبی تار و سیاه و ترسناک است
من لبانم را به گلهایی که بی رنگند هدیه دادم
تا به شهر گل قدم بگذارند
زندگی در شهر گلها رنگ و بو دارد
خارها در زندگی در جنگ و پیکارند
در خروش اند مردم،ساکتی ای دل
منزلت در خاطری آرام و دریایی است
در حضور این بدی ها ساکتی، احسنت!
این سکوتت مظهری از عقل و دانایی است
چون سخن گویی دهانت را بهم بندند
دل تو ساکت باش و عاشق با همه گلها
به کلاغان هم بگو ساکت شوند آنها
لال باید بود و باید رفت از دنیا
مهربان خوش باش با گلهای باغ شعر
دل حذر کن از همه مردم، ساکنان خاک
مردمان خودنگر،این مردمان بد نگر
تو خواهی پاک باشی در همه افلاک
دل به افسانه سپار و مهرو افسونش
او فقط لبریز احساس خداوندی ست
تک ستاره ای ندارد آسمانش هم
وه ! عجب یاری ، عجب معشوق دلداریست.
76/12/29