بنام خالق هستی بخش عالم
سر گشته غمها ی درون
قلم در دست بگرفتم که بنویسم من از غمها غم آمد بانگ برمن زد چه میخواهی زمن جانا
دراین صحرای پهناور هزاران راه گم کردند تو تازه آمدی با این کمیت لنگ خواهی غم کنی پیدا
ندارد ساحلی این بحر غم تا لنگر اندازی همین جا آمدی برگرد غم می سازدت شیدا
یکی اندر غم عشق است یکی اندر غم فردا یکی غم را کند تشبیه چون لوک بیابانها
یکی هم مثل سید تا قیامت داغدار غم چرا که کشته گردیدند یارانش یکا
یکها
مرو دنبال دل دل را وفانیست برای ذره ای فکر خدا نیست
هزاران کشته دارد دل به دنیا مرام او به جز جور وجفانیست
نباشد جسم تا درکش نمایی خودت را خوار این سرکش نمایی
برو راحت نشین در خانه خود به
صبح و شب به دنبالش چرایی
بمن گفتا سوءالی دارم از تو جواب من بده گر با وفایی
بگو جایش بمن تا دل ببینم نخواهم کرد از این دل رهایی
سماجت کرد دیدم دست بردار نباشد
از سرم مرد کذایی
زدست این چنین دلداده دل نموده عزم تا گردد هوایی
به او گفتم کنونکه عاشق هستی به چشم دل ببینش ده صفایی
دلت خالی کن از اموال دنیا ببینی ذره ای صنع خدایی
رها شو از خودت بنگر خدایت برون
بنما تو ازسر خود ستایی
دوم راه قناعت گیر پیشه سوم منما بدنیا خود نمایی
چهارم هر دو چشم سر نما کور به
پنجم کن به درگاهش گدایی
ششم دل را بشو از حب دنیا بگیر از لغو و بیهوده جدایی
به هفتم هرچه محکم کن به زندان زبانت را اگر اهل وفایی
که بد بختی آدم از زبان است زبان است می زند حرف نهایی
مگر نشنیده ای فرزانه استاد بیان کرد این چنین بر آدمیزاد
زدست دیده و دل هر دو فریاد که
هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش زفولاد زنم
بر دیده تا دل گردد آزاد
بلی بد بختی ما از زبان است زبان جاسوس دل اندر جهان است
چه افتادی به دام دل اسیری رهایی نیست تا وقتی بمیری
کسانیکه به دام دل فتادند بسا
که آبرو بر باد دادند