به کنج برکهای، خاموش و تنها
دلی میتپید، بیکس، بیتمنا
قورباغهای زله زین مرورِ خلوت
نظر میکرد در آبگین دریا
در آن ویرانسرای بینصیبی
گلی سر زد، چو نوری در سیهجا
دمید از خاک و رویید از سکوتش
شد آن تنها دل از مهرش شکیبا
ز جان پرورْد گل را روز و شب، او
نه از تکلیف، بلکه از شوق و تقوا
نهال دوستی بالا گرفتند
یکی صُمبکم، یکی صافی چو دریا
ولی ناگه نسیمی خاست از دور
که آورد از عدم، نقشی شکیبا
پروانهای، سبکبال و لطیفانگ
نشست آرام بر گل، بیمدارا
دو دل در گفتوگو، جانان و جانان
ولی آن دیدهچَشم از سوز، بینا
که غیر را به خلوت راهی افتاد
دلش شورید از این مهرِ مَهآسا
گل از انصاف میکوشید دائم
که هر دو را نهد در عین یکتا
ولی این جانِ مجروحِ حسودش
نپذیرفت آن میانهرویِ والا
شبی، تاریکتر از خواب مرگین،
نشست آن تن به خشم و وسوسهها
زبانش دراز و دلش پر ز طوفان
بخورد آن مرغ را، بیحرف و بیتا
ولی در ژرفنای سینهاش گفت:
"چه شد گر دوستی میبود ما را؟"
درونش آتشی بگرفت و جان سوخت
ندای نادم آمد از دل، بیصدا
سحرگه، گل ز خواب خویش برخاست
ندید آن یارِ بالافشانِ رؤیا
بپرسید و قورباغه گفت با بغض:
"که رفت از ما، نمیدانم کجا را..."
دل گل پُر شد از داغ جدایی
نه گل ماند و نه آواز و نه نَجوا
فرو پژمرد، چون برگِ خزانخور
فتاد آرام، در برکه، ز سودا
قورباغه ماند و برکه و سکوتی
که میزد موج در آیینهی دنیا
که آوازی برآمد از دلِ آب:
"گل از پروانه دارد جان و معنا
هزاران چون تو تیمارش نیرزد
اگر پروانه باشد در عدم، تا..."
درود بر شما