سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 5 بهمن 1403
  • انتخابات اولين دورة رياست جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ ش
25 رجب 1446
  • شهادت حضرت امام موسي كاظم عليه السلام، 183 هـ ق
Friday 24 Jan 2025

    حمایت از شعرناب

    شعرناب

    با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

    وقتی این همه اشتباهات جدید وجود دارد که می‌توان مرتکب شد، چرا باید همان قدیمی‌ها را تکرار کرد. برتراند راسل

    جمعه ۵ بهمن

    سوزنامه طالب آملی

    شعری از

    محمد حسن زاده چلچله

    از دفتر صدف های ساحل نوع شعر افراغ اندیشه

    ارسال شده در تاریخ دیروز شماره ثبت ۱۳۵۳۷۳
      بازدید : ۴۷   |    نظرات : ۳

    رنگ شــعــر
    رنگ زمینه

     دل‌را‌در‌آمل‌داده‌ام
    تن‌را‌به‌هِند‌آورده‌ام
    قلبم‌به‌زهره‌ داده‌ام
    غم‌را‌به‌هند‌آورده‌ام
    عشق‌را‌به‌پایش‌ریخته ام
    اشک‌ز‌چشمانم‌ریختهام
    چون‌دل‌به‌دلبر‌دادهام
    من‌را‌ز‌آمل‌رانده‌اند
    آمل‌مرا‌آواره‌کرد
    در‌به‌در‌از‌کاشانه‌کرد
    هِند‌حرمتِ‌جانانه‌کرد
    تاجِ‌سَرِ‌شاهانه‌کرد
    ای‌روح‌بزی‌بی‌جسم‌من
    در‌کوی‌و‌برز‌نهای‌شهر
    در‌خانه‌اش‌منزل‌بگیر
    در‌پای‌او‌منزل‌بگیر
    ای‌آمل‌زیبای‌من، ‌
    مرکز‌دنیا‌تو‌بودی‌تو
    چون‌اسکندریه‌چون‌روم‌
    تو‌بودی‌تو
    حال‌گشتی‌بازیچه‌اربا‌بها
    شدی‌صد‌رنگ‌از‌طایفه‌ها‌و‌اقوا‌مها
    ای‌خورشید‌ای‌ماه‌
    کجا‌بود‌طائفه‌آمل‌زیبایی‌ما‌ را
      آملی‌یک‌رنگ‌بود‌و‌برادر‌در‌همه‌دورانها
    طائفه‌بازی‌نقشة‌بنی‌عباس‌بود‌ای‌برادر
    تا‌به‌دست‌خویش‌ویران‌کنی‌قلعة‌اجدادیت
    ای‌برادر‌طائفه‌مالِ‌عر ‌بهاست
    خود‌نمی‌فهمی‌این‌لغت‌هم‌از‌زبان‌عر‌بهاست
    تو‌هستی‌آملی‌زبانت‌فارسیِ‌مازنی
    افتخارت‌دماوند‌کوه،‌بامِ‌ایران‌زمین
    قهرمانت‌آترادات‌رُستم‌ایران‌زمین
    پهلوانت‌آرشِ‌ببر‌آفرین
    شهر مزدک پادشاهی چون کیوس
    همه‌یک‌تن‌همه‌یک‌سر‌ همه یک‌روح
    همه‌با‌هم‌چون‌برادر‌هم‌خون
    تا‌که‌آمد‌قومِ‌بنی‌عباس‌فوج‌فوج
    گفتند‌تارُم‌را‌فتح‌کردیم‌ما‌تا‌اوجِ‌اوج
    دنیا‌مال‌ماست‌تا‌اندلسُ
    ای‌دریغا‌از‌آمل‌و‌چالوس‌و‌نور
    سرزمین‌کوه‌و‌دریا‌
    خطة‌ببران‌و‌پلنگان‌ستبر
    پُر‌ز‌آرش‌پهلوانان‌رادمرد
    پُر‌ز‌عیاران‌و‌جوانمردان‌نترس
    پُر‌ز‌ببران‌و‌شیران‌طَبَر
    پر‌ز‌دانشمندان‌و‌شاعران‌پُر‌گُهر
    خسته‌ایم‌و‌هم‌دل‌شکسته
    از‌این‌همه‌شکست‌پشت‌شکست
    آخر‌این‌چه‌عذا‌و‌ماتم‌است
    مازندران‌را‌مگر‌ز‌آهن‌ساخته‌اند‌یا‌ز‌سنگ
    فتح‌مازندران‌از‌روم‌هم‌سخت‌تر
    فتح‌روم‌آسانتر‌از‌فتح‌دشتِ‌سر
    گفت‌سردار‌هارون‌لشگر‌بنی‌عباس‌را
    تخم‌فتح‌مازندران‌در‌خود‌مازنی‌هاست
    گفت‌تنها‌راه‌فتحِ‌این‌خاک‌ناب
    دسته‌دسته‌کردن‌مردمِ‌شهرهاست
    آنگه‌که‌دسته‌دسته‌گشتند‌مازنیها
    خود‌به‌جان‌هم‌اُفتند‌و‌کشند‌همدگر‌را
    تا‌مبادا‌شهری‌ز‌شهر‌دگر
    کمی‌امتیازش‌بیشتر‌گردد
    در‌آمل‌که‌شرِّ‌اعظم‌است
    طوایف‌سازید‌از‌کوه‌پایه‌نشینان‌آتش‌پرست
    نفوذی‌گمارید‌در‌هر‌طایفه
    تا‌افکند‌اختلاف‌ها‌بین‌دو‌طایفه
    تا‌یکی‌گفت‌گوسفندان‌من‌صدتاست
    دیگری‌گوید‌من‌بیشتر‌صد‌و‌ده‌تاست
    تا‌یکی‌گفت‌من‌زمینم‌پر‌ز‌محصول‌و‌طلاست
    دیگری‌گوید‌برو‌عمو،‌در‌زمین‌من‌گنجهاست
    چشم‌رو‌هم‌چشمی‌بسازید‌در‌طوایف
    از‌کاه‌ها‌کو ‌هها‌بسازید‌در‌قبایل
    تخم‌نفرت‌بکارید‌در‌د ‌لهایشان
    تا‌نباشد‌کسی‌را‌قدرت‌جمع‌و‌اتحاد
    بار‌فروش‌را‌که‌نبض‌اقتصاد‌مازنی هاست
    ‌کنید‌بد‌نام‌و‌زشت‌در‌دگر‌شهرها
    بگوئید‌آنها‌چون‌جهودند
    نشاید‌با‌جهودان‌داد‌و‌ستد
    بسازید‌ بنی عباسیان ضرب‌المثل‌از‌بابلی
    همه‌گو ‌شها‌پُر‌کنید‌از‌این‌مثل
    گر‌بدیدی‌در‌هندوستان‌بابلی‌مار‌به‌دوش
    مار‌را‌ول‌کن‌بابلی‌را‌بکش
    بدانید‌گر‌اقتصاد‌و‌بازار‌مازندران‌سوخت
    دگر‌مازنی‌جماعت‌را‌نیست‌یارایِ‌جنگ‌و‌سُرور‌
    ساروی‌را‌بگوئید‌حق‌تو‌مرکز‌بودن‌است
    سر‌بده‌از‌دست‌مرکزیت‌را‌امّا‌تو‌نه
    گر‌که‌شمشیر‌می‌کشی‌بر‌شهر‌دگر‌بکش
    لیک‌فقط‌ تو مرکز بمان و والسلام
    شهسواری‌را‌بگوئید‌تو‌دور‌از‌مرکزی
    سهم‌تو‌را‌خورده‌اند‌بابلی‌و‌ساروی
    نوری‌را‌بگوئید‌تو‌قهرمان‌و‌رستمی
    نشاید‌محمودآبادی‌باشد‌با‌تو‌در‌یک‌زمین
    ساری‌و‌آمل‌و‌بابل‌و‌نور‌و‌شهسوار‌و‌مازندران‌را
    همه‌را‌با‌هم‌دشمن‌سازید‌با‌نفرت‌های‌بسیار
    رعیت‌و‌ارباب‌بسازید‌در‌شهرها
    به‌اربابان‌قولِ‌خانی‌دهید‌بعد‌از‌فتح‌ها
    آری‌اینگونه‌شد‌ای‌برادر‌ما‌ما‌شدیم
    آملی‌و‌بابلی‌و‌ساروی‌و‌شهسواریها‌شدیم
    ای‌آمل زیبا،‌شهر‌من‌
    شهر‌پر‌تاریخ‌چون‌رعد
    تو‌را‌دوست‌می‌دارم
    نه‌امروز‌تو‌را
    تو‌را‌دوست‌میدارم
    فقط‌به‌خاطرِ‌فردا
    همان‌فردا‌که‌باز‌آمل‌دیروز‌گردی
    همان‌شهرِ‌صفا‌افروز‌گردی
    آری‌این‌بود‌داستان‌شهر‌من
    شهری‌که‌رفت‌از‌یادها
    شهر‌من‌شد‌امروز‌شهر‌قارو ‌نها
    شهر‌ارباب‌قادر‌سگدندان‌با‌چماقدارها
    آری‌من‌رانده‌شدم‌از‌شهر‌خود
    شدم‌چون‌عاشق‌دختری‌از‌غیر‌قوم‌خود
    نه‌سوادم‌نه‌جوانی‌
    نه‌عشقم‌نه‌جمالم
    نشد‌که‌نشد‌کلید‌این‌در‌بستة‌بد‌یمن
    گفتند‌پیران‌قوم‌این‌عادت‌آمل‌شده
    که‌می‌راند‌گوهرانش‌را‌از‌صدف‌
    گوهران‌را‌آوارة‌صحراها‌کنند
    گُهان‌ را‌ جایِ‌ گوهرها‌ جا‌ کنند
    قُرص‌نانی‌ز‌فرزندانش‌دریغ‌امّا
    خروارها‌نان‌طعمة‌سگ‌ها‌کنند
    قادر‌آن‌سگ‌دندان،‌لاتِ‌شهرِ‌ما
    میشود‌آقا‌بالا‌سر،‌ارباب‌ما
    می‌شود‌صاحب‌زهره‌و‌صدها‌کیجا
    چون‌که‌دارد‌پول‌و‌قدرت‌را‌از‌بابا
    بی‌شک‌قادر‌است‌از‌نسل‌بنی‌عباسیان
    آملی‌نیست‌هرگز‌لات‌و‌بی‌مرام
    ای‌معلّم‌گر‌تو‌انشا‌می‌دهی‌در‌کلاست‌ بچه ها را
    تو‌یقین‌دان‌گویند‌ثروت‌بهترست‌از‌علمِ‌عالمان
    خلقی‌که‌پول‌را‌ارباب‌کرد‌ و‌شاه
    شاعران‌را‌می‌درد‌با‌چنگ‌و‌داس
    آمل‌امروز‌ما‌نیست‌آن‌آمل‌دیروزها
    آملی‌که‌بود‌شهر‌جوانمردان‌و‌آماردها
    حال‌قادر‌سگدندان‌آن‌بی‌لیاقت‌زاده‌خان
    که‌تمام‌عمر‌را‌بود‌غرق‌خوراک‌و‌خواب‌ناز
    نه‌الف‌می‌داند‌که‌چیست‌نه‌کاف‌و‌گاف
    فقط‌ کباب‌میشناسد‌با‌دوغِ‌بنُاب
    او‌که‌در‌عمرش‌به‌جز‌خوردن،‌هنر‌هرگز‌نداشت
    شد‌همه‌کارة‌شهری‌پرآوازه‌و‌نام
    من‌که‌بودم‌جز‌طالب‌عشق‌و‌صنم
    که‌عمرم‌را‌صرف‌خدمت‌به‌خلق‌کردم
    حال‌همان‌خلق‌کرده‌اند زخمی‌و‌بیچاره‌ام
    چون‌که‌پر‌شد‌شکمهاشان‌با‌پول‌قادرلاتِ‌شهر
    قادر‌لات‌با‌صد‌تن‌از‌طایفه
    چنان‌خونخوار،‌بی‌رحم‌و‌دله،
    ریختند‌بر‌سر‌بیچاره‌ام
    زخمی‌ام‌کردند‌و‌پاره‌ام
    چون‌که‌من‌از‌طایفه‌رانده‌شدم
    هیچ‌کسی‌نشد‌فریاد‌رسِ‌بیچاره‌ام
    ای‌شهر‌من‌ای‌شهر‌علم‌ای‌شهر‌شعر
    ای‌شهر‌آترادات،‌آرش،‌آماردانِ‌شیر‌دل
    رفتی‌کجا‌تا‌ناکجادر‌دامن‌الواتها
    روزی‌تو‌بودی‌مرکز‌علم
    شهر‌رویای‌ناب‌هلن
    شهر‌فیلسوف‌هایی‌از‌جنس‌بلور
    شهر‌شاگردان‌سقراط‌ و‌افلاطون
    با‌ تو‌ یونان‌ می‌رفت‌ مغز‌ایرانیان
    بعد‌جندی‌شاپور‌تو‌بودی‌شهر‌فیلسوفان‌و‌عالمان
    حال‌شدی‌صد‌طایفه‌
    قطعه‌قطعه‌مثله‌شده
    این‌طایفه‌آن‌طایفه
    نبود‌هرگز‌مرام‌تو
    حال‌چه‌شد‌آمل‌تو‌را
    اینگونه‌رفتی‌بر‌فنا
    جنگل‌تو‌سقف‌بود‌بر‌هر‌بی‌پناه
    نام‌تو‌آرام‌جان‌بود‌در‌بیچاره‌ها
    حال‌گشتی‌شهر‌زورگویان‌دد
    شهر‌ارباب‌زادگان‌زالو‌صفت
    آمل‌خوبم‌تو‌رفتی‌ز‌دست
    رفتی‌ته‌دره‌ایی‌هولناک‌و‌پست
    من‌گناهم‌چه‌بود‌جز‌عاشق‌شدن
    عشق‌حقم‌نبود‌که‌تو‌کردی‌ام‌در‌به‌در
    قادردِ‌لات‌ان‌خانزاده‌ارباب‌تبار
    بی‌سواد‌آن‌بی‌هنر‌شد‌صاحب‌زهره‌جان
    من‌تعجب‌می‌کنم‌از‌شهر‌خود
    چگونه‌نابغه‌می‌پرورد‌در‌هر‌زمان
    ای‌خدا‌گوهر‌نشان‌ان‌جا‌ای‌توانا
    کانجا‌مردمانش‌همه‌گوهر‌شناسان
    چرا‌گوهر‌بریزی‌دستِ‌خلقی
    که‌ریزد‌چون‌زغال‌آن‌را‌در‌ته‌دیگ
    عُمری‌ صرف‌ خلق‌ روستاها‌ کردم‌ خدایا
    حال‌بنگر‌همان‌ها‌ کرده‌اندم‌ زخمی‌ تیغ
    گفته اند  پیشینیان‌خلایق‌را‌هر‌چه‌لایق
    راست‌گفته‌اند‌بی‌تردید
    این‌خلایق‌لایق‌خانان‌ده
    شعر‌و‌دانش‌را‌نشاید‌بازار‌ده
    ای‌آملم‌حالا‌بدان
    من‌طالبم‌شهرم‌جهان
    طایفه‌ام‌در‌یک‌کلام
    طایفة‌انسان‌ناب
    انسانِ‌ناب‌یعنی‌بهشت
    هم‌روی‌خاک‌هم‌زیر‌خاک
    انسانِ‌ناب‌یعنی‌که‌عشق
    یعنی‌که‌مردن‌در‌راهِ‌عشق
    عشق‌را‌ببین‌در‌خونِ‌من
    رفت‌حرف‌نون‌از‌خون‌من
    ما‌را‌ببین
    من‌را‌دگر‌من‌تو‌نبین
    من‌طالبم‌بی‌طائفه
    طائفه ام‌اصحاب‌عشق
    ما‌بی‌نژاد‌و‌کشوریم
    ما‌از‌تبار‌رأفتیم
    ما‌را‌وطن‌نیست‌خاک‌و‌نم
    مهر‌است‌وطن‌در‌چشم‌ما‌در‌چشم‌من
    انسان‌ببین‌در‌چشم‌من
    انسان‌ناب‌بی‌مثال
    انسان‌ناب‌عشق‌است‌و‌نور
    انسان‌نابم‌آرزوست
    زخمی‌شدم‌از‌خلق‌بد
    خلقی‌که‌شد‌عشقش‌شکم
    خلقی‌مرا‌آواره‌کرد
    قلب‌مرا‌خونابه‌کرد
    خلقی‌شکست‌دستِ‌مرا
    خلقی‌دگر‌تن‌پاره‌کرد
    گفتند‌که‌من‌دیوانه‌ام
    باید‌ز‌شهر‌رانده‌شوم
    عشقم‌به‌زور‌یک‌گراز
    شد‌در‌نکاح‌با‌تیغ‌داس
    رفتم‌ز‌شهرت‌زهره‌جان
    مانی‌تو‌محفوظ‌ از‌گراز
    طالب‌کند‌تو‌را‌دُعا
    عمرت‌دراز‌عمرت‌دراز
    هم‌شهریان‌همه‌کَمَر
    بستند‌به‌قتل‌یک‌نفر
    آن‌یک‌نفر‌این‌من‌منم
    من‌طالب‌عشق‌و‌صنم
    حالا‌در‌این‌پایان‌عُمر
    در‌غربتم‌لاهور‌گُل
    گوید‌دلم‌با‌من‌سخن
    تنها‌شدی‌طالب‌دگر
    بشکسته‌ام‌هر‌روز‌و‌شب
    طالب‌نماند‌طاقت‌دگر
    صدا‌کن‌آن‌کبوترت
    کبوتر‌نامه‌برت
    تا‌که‌برد‌خبر‌زتو
    ز‌حال‌و‌روی‌زرد‌تو
    آن‌صنمی‌کز‌عشق‌او
    فُتادی‌در‌فصل‌خزان
    رِسان‌به‌او‌خبر‌ز‌من
    از‌این‌دل‌شکسته‌ات
    ببر‌ببر‌کبوترم
    خبرخبر‌خبر‌ز‌من
    آن‌سوی‌رود‌آن‌سوی‌کوه
    سوی‌هراز‌سمت‌خزر
    آن‌چشم‌که‌آغشته‌مرا‌
    کرده‌به‌عشق‌آتشین
    گوئید‌که‌سوخت‌از‌عشق‌تو‌
    هم‌جسم‌او‌هم‌جان‌و‌تن
    گوئید‌به‌او‌از‌قول‌من
    ستاره‌ام‌زهره‌من
    طالب‌شده‌بیچاره
    تنها‌شد‌و‌آواره
    یکدم‌نشین‌کنارش
    بیا‌در‌آسمانش
    هر‌شب‌نگاه‌تا‌آسمان
    با‌حسرت‌و‌گریه‌کنان
    نجواکنان‌او‌با‌خدا
    با‌زهره‌اش‌در‌آسمان
    طالب‌شدی‌آواره
    درمانده‌و‌وامانده
    آرام‌من‌رفت‌از‌دلم
    ای‌دل‌چرا‌بنشسته‌ای
    برخیز‌برو‌تو‌هم‌ز‌تن
     رو‌آسمان‌تا‌کهکشان
    خود‌را‌رسان‌به‌زهره‌جان
    یا‌گیر‌منزل‌پای‌او
    یا‌جان‌نثار‌کن‌پای‌او
    گو‌زهره‌جان‌
    شب‌های‌تارم‌شد‌سحر
    با‌ناله‌و‌با‌صد ستم
    شب‌هست‌و‌تاریک‌و‌سیاه
    جانم بگیر ای بخت بد
    ،‌طاقت‌نمانده‌از‌فراق
    چون‌من‌کجا‌تنها‌تو‌دیدی‌زهره‌جان
    من‌بی‌پناه‌گشتم‌
    پناه‌من‌ فقط‌ خدا
    تختم‌ زمین‌ سرد‌ و‌سنگ
    سقف‌سرم‌باران‌و‌برف
    یک‌روز‌کاشان‌است‌منزلم
    روز‌دگر‌در‌اصفهان
    یک‌روز‌دهلی‌ساکنم
    روز‌دگر‌در‌قندهار
    آن‌چشمه‌از‌چشمان‌تو
    ریزد‌زلال‌عشق‌و‌شور
    کیجا‌مرا‌تا‌ناکجا‌
    بردی‌کجا
    آمل‌کجا،‌لاهور‌کجا
    من‌آن‌چوپان‌کوه‌بودم که‌
    شب‌با‌نی‌می‌سرودم:
    ستاره‌ام‌بالای‌سر‌ در آسمان
    بالش‌من‌یک‌تخته‌سنگ‌روی‌زمین
    شراب‌من‌یک‌جرعه‌آب‌چشمه ها ‌
    سفره‌من‌یک‌لقمه‌نان‌باصفا
    سهم‌دل‌شکسته‌ام‌از‌دو‌جهان
    زهره‌من‌زهرة‌من‌زهره‌جان
    ببین‌چوپان‌کوهستان‌را
    چگونه‌عشق‌تو‌شاعرش‌کرد
    همان‌طفل‌گریز‌پای‌را‌
     جمعه هاراهی‌مکتب‌خانه‌اش‌کرد
    کشید‌دست‌از‌همه‌دیوانه‌وار
    شد‌چو‌مجنون،‌صحرانشین‌و‌نی‌سوار
    رفت‌ز‌دست‌او‌
    هم‌آبرو‌و‌هم‌بر‌و‌رو
    روح‌و‌جسم‌و‌جان‌و‌تن‌شد‌زیر‌و‌ رو‌
    حالا‌دگر‌ای‌عشق‌پاک
    معشوق‌من‌ای‌زهره‌جان
    فرصت‌دگر‌رو‌به‌تمام
    دنیا‌به‌چشمم‌تنگ‌و‌تار
    گوید‌دلم‌با‌من‌سخن
    تنها‌شدی‌طالب‌دگر
    گوید‌تمام‌کائنات
    طالب‌دگر‌قصه‌تمام
    شیرین‌من‌ای‌زهره‌جان
    رفت‌از‌تنم‌شیرین‌جان
    شیرین‌من‌ای‌زهره‌جان
    فرهاد‌تو‌رفت‌از‌جهان
    یک‌عمر‌سوخت‌از‌عشق‌تو
    از‌غربت‌و‌دوری‌ز‌تو‌
    تنها‌شد‌و‌کنجی‌نشست
    می‌ شد‌ رفیق‌ و‌ همدمش
    در‌خلوتش‌غرقِ‌خیال
    با‌دستِ‌خود‌نی‌ مینواخت
    آن‌لحظه‌در‌اوهام‌خود
    می‌دید‌در‌آغوشش‌ تو‌را
    غافل‌که‌تو‌آن‌لحظه ها
    قادر‌کنارت‌با‌چماق
    قادر‌نزن‌ظالم‌نزن
    بر‌صورت‌دلدار‌من
    پرپر‌نکن‌پروانه‌ام
    ای‌گرگ‌بی‌رحم‌و‌شرف
    ای‌زهره‌جان‌آن‌لحظه ها
    در‌ماتمت‌با‌زجّه ها
    جسم‌ظریفت‌زیر‌دیو
    چون‌یک‌غزال‌و‌گرگ‌سیر 
    سیر‌سیر‌آن‌گرگ‌دیو
    می‌درید‌ش بی دلیل
    جز‌دریدن‌نیست‌در‌قاموس‌او
    از‌نیازش‌نه‌از‌پستی‌می‌درید
    قادر‌لات،‌اربابزاده‌با‌زنهای‌زیاد
    زهره‌را‌از‌من‌گرفت‌بهر‌آزار‌ما‌دو‌تا
    زهره‌جان،‌ای‌جان‌جان
    غمناک‌من،‌ماه‌جهان
    ستارة‌شبهای‌تار
    خورشید‌دریاهای‌باز
    آن‌دم‌که‌خوانی‌نامه‌ام
    من‌رفته‌ام‌از‌کوی‌خاک
    هرگز‌نگرد‌دنبال‌من
    نه‌روی‌خاک‌نه‌زیر‌خاک
    خاک بود‌تنم‌پیوست‌به‌خاک
    چون‌قطره‌در‌دریای‌آب
    روح‌را‌نگر،‌آزاد‌شده
    از‌جسم‌من،‌زندان‌تن
    در‌آسمان‌من‌را‌کنار‌زهره‌بین
    بعد‌از‌فنا‌حالا‌وصال‌شد‌بین‌ما
    کرد‌تقدیر‌چه‌بازی ها‌ با‌ ما‌ دو‌تا
    عمری‌فراق‌روی‌زمین
    حالا‌وصال‌در‌آسمان
    با‌ماه‌و‌خورشید‌و‌شهاب
    کرم‌و‌فنا‌در‌زیر‌خاک
    سنگ‌و‌نما‌در‌روی‌خاک
    حالا‌ببین‌در‌آسمان
    با‌هم‌وصال‌جاودان
    عشق‌هرگز‌نمیرد‌زهره‌جان
    نه‌در‌زمین‌نه‌آسمان
    از‌نو‌شویم‌هر‌دو‌جوان
    بر‌پا‌کنیم‌جشن‌وصال
    با‌شادی‌و‌بلوا‌کنان
    با‌ساقیان‌آسمان
    بندی‌حنا‌انگشت‌من
    بندم‌حنا‌انگشت‌تو
    جا‌می ‌دهی‌دستان‌من
    جامم‌زنم‌بر‌جام‌تو
    سر‌را‌نهی‌بر‌سینه‌ام
    دل‌را‌سپارم‌پای‌تو
    دستان‌به‌هم‌حلقه‌نشان
    رقصان‌رویم‌تا‌کهکشان
    ساقی‌همه‌فرشتگان
    رقصندگانند‌حوریان
    مهریه‌ات‌قلب‌من‌است
    دردم‌تو‌خواه‌از‌جا‌کنم
    هر‌بار‌قلبم‌را‌کنم
    قلبی‌دگر‌روید‌ ز‌ تن
    خونش‌در‌هر‌قطره‌نشان
    دارد‌ز‌تو‌ای‌زهره‌جان
    هر‌قطره‌خون‌فریاد‌زند
    من‌طالبم‌من‌طالبم
    یک‌عمر‌زهره‌را‌من‌طالبم
    یک‌عمر‌زهره‌را‌من‌طالبم
    یک‌عمر‌یک‌چشمم‌به‌راه
    یک‌عمر‌یک‌چشمم‌به‌در
    یک‌عمر‌حصرت‌به‌دل
    یک‌عمر‌ناله‌و‌نی
    ای‌زهره‌جان ای‌زهره‌جان
    بشنو‌ز‌من‌این‌عاشق‌بی‌باک‌و‌پاک
    عشقم‌به‌تو‌بود‌ناب‌و‌پاک
    از‌عشق‌تو‌گشتم‌خزان
    افتادم‌از‌درخت‌جان
    من‌را‌ببر‌به‌باغ‌یاس
    رنگین‌کمان‌عشق‌پاک
    من‌را‌ببر‌ای‌زهره‌جان
    به‌زیر‌برق‌آسمان
    من‌را‌ببر‌که‌خسته‌ام
    به‌پای‌تو‌نشسته‌ام
    از‌شهر‌خود‌گسسته‌ام
    به‌آسمان‌پیوسته‌ام
    پروانه‌وار‌سوخته‌ام
    من‌دور‌شمعت‌روز‌و‌شب
    بوی‌بنفشه‌می‌دهی
    آرام‌جان‌بی‌رمق
    بنفشه هات‌سوخت‌ولی
    از‌آتش‌عشق‌من
    مشک‌شده‌دو‌چشمم
    از‌چاه‌اشک‌های‌من
    دل‌شده‌انبار‌غم
    پر‌از‌هراس‌و‌ماتم
    ربود‌دلم‌را‌چو‌کاه
    آن‌چشم‌چون‌کهربات
    از‌کاه‌چه‌انتظاریست
    ای‌کهربای‌زیبا
    ای‌نور‌شبهای‌تار
    ستارة‌طالبا
    بیا‌در‌اوج‌شبها
    به‌رویای‌طالبا
    طالب‌دگر‌یک‌رویاست
    خشکیده‌خون‌رگهاش
    رویا‌شده‌روز‌و‌شب
    آب‌و‌غذای‌بیمار
    هر‌شب‌مثال‌هر‌شب
    نجوا‌کنان‌زیر‌لب
    با‌جان‌و‌دل‌با‌جسم‌و‌تن‌
    صدا‌ کند‌ ستاره اش
    ای‌آسمان‌در‌دست‌تو‌یک‌شاخه‌پر
    من‌را‌ببر‌از‌کوی‌خاک
    زهره‌دگر‌در‌خاکدان
    سودا‌مرا‌نیست‌از‌جهان
    انگیزه‌های‌من‌تمام
    دفتر‌عمر‌من‌تمام
    طالب‌تو‌ناکام‌رفته‌ای
    شکسته‌بال‌تو‌رفته‌ای
    گویند‌ناکامان‌را‌دعا‌هست‌مستجاب
    بنگر‌خدا‌ناکامی‌ام‌
    دعایم‌کن‌تو‌مستجاب
    دستان‌دو‌تا‌سوی‌خدا
    چشمان‌همه‌گریه‌و‌زار
    ناکام‌خدایا‌رفته‌ام
    بر‌باد‌خدایا‌رفته‌ام
    خاکسترم‌در‌باد‌کن
    در‌کوه‌و‌دشت‌پرتاب‌کن
    هر‌ذره‌از‌ذرات‌من
    در‌چهار‌سوی‌عالم
    گوید‌خدایا‌ای‌خدا
    من‌را‌نشانیست‌در‌جهان
    در‌آمل‌مازندران
    عشقم‌و‌نامش‌زهره‌جان
    پروردگار‌عالما
    آزاد‌کنش‌از‌بند‌غم
    این‌دختر‌پاک‌و‌نجیب
    زجری‌کشید‌دنیا‌ندید
    ای‌صاحب‌هر‌تاج‌و‌تخت
    ای‌آسمان‌در‌دست‌تو‌یک‌شاخ‌پر
    او‌را‌رهان‌از‌چنگ‌دیو
    از‌دست‌آن‌گراز‌سیر
     بهرنجات‌جان‌من
    او‌شد‌عروس‌داس‌و‌تیغ
    من‌را‌به‌تیغ‌راندند‌ز‌شهر
    زخمی‌ز‌خون‌جان‌و‌تن
    گفتند‌به‌زهره‌آن‌طائفه
    طالب‌که‌نیست‌هم‌طائفه
    طالب‌فقط‌یک‌شاعر‌است
    حتی‌ندارد‌سقف‌سر
    طالب‌نحیف‌و‌لاغر‌است
    او‌را‌نباشد‌کار‌و‌کسب
    قادر‌تنی‌دارد‌چو‌کوه
    ارباب‌تبار‌و‌با‌غرور
    گر‌چه‌به‌صورت‌نیست‌زیبا
    همه‌دندانهایش‌چو‌سگها
    ولیکن‌هست‌او‌هم‌طائفه
    با‌پدرها‌و‌اجداد‌ماها
    تو‌حالا‌بشنو‌حرف‌آخر‌ز‌قادر‌را‌
    که‌امروز‌سخت‌زخمی‌کرد‌طالب‌را
    یا‌میشوی‌تو‌عروس‌قادر‌خان‌شهر
    یا‌میکشیم‌ما‌طالب‌آن‌شاعر‌مسکین‌شهر
    ای‌خدا‌ای‌هستی‌هر‌ما‌دوتا
    مالک‌تو‌هستی‌این‌جان‌ما
    عمرم‌برفت‌ندیدم‌روی‌دوست‌
    امّاعشق‌من‌را‌رهان‌از‌غم‌
    نه‌پول‌دارم‌نه‌تن‌قربان‌کنم‌درگاه‌تو
    دل‌بشکسته‌ام‌پایت‌بیندازم‌خدایا‌
    که‌خریدارش‌توئی‌تو
    ای‌دل‌پر‌غصّه‌ام‌پر‌کش‌ز‌سینه‌تا‌کوی‌دوست
    برو‌مهمانی‌آن‌خالق‌مهربان‌که‌دید‌حال‌تو‌را‌هر‌شب‌و‌روز
    کن‌تو‌گنج‌سینه‌ات‌آن‌پنج‌پر‌غم‌را‌تقدیم‌به‌او
    تا‌که‌عشقت‌آزاد‌گردد‌از‌بند‌آن‌گرگ‌سیرت‌دیو‌رو
    اگر‌جان‌دهم‌صد‌جان‌دیگر‌هم‌دهی‌باز‌می‌دهم
    در‌پای‌عشق‌در‌دست‌دوست،‌گمنام‌به‌او
    من‌طالبم‌من‌طالبم‌من‌طالب‌عشق‌و‌صنم
    رانده‌شدم‌از‌شهر‌خود‌از‌آمل‌مازندرون
    دهلی‌شده‌منزلگهم،‌لاهور‌شده‌خاک‌تنم‌
    دل‌را‌ولی‌پای‌هراز،‌زندان‌زهره‌کرده‌ام
    عمری‌گذشت‌آن‌روز‌خوش
    افیون‌ببرد،‌حواس‌و‌هوش
    ای‌هندیان‌با‌صفا
    بودائیان،‌برهمنان
    جسم‌مرا‌در‌خاک‌هند
    بی‌دل‌به‌خاکش‌افکنید
    آن‌دل‌که‌دادم‌زهره‌را
    با‌زهره‌اش‌در‌خاک‌کنید
    اما‌تو‌ای‌راوی‌من
    ای‌چلچله،‌هم‌شهری‌ام
    بنگر‌به‌حال‌و‌روز‌من
    بنگر‌که‌پر‌پر‌شد‌گلم
    گر‌ساقری‌یا‌ساحری
    خون‌را‌ببین‌در‌جام‌من
    سحری‌بریز‌در‌جمله ها
    من‌را‌ببر‌تا‌پای‌ماه
    شمعی‌بسوخت‌پروانه‌وار
    پروانه‌ مرد‌ در‌پایِ‌ دار
    هم‌سوخت‌شمع‌دیوانه‌وار
    هم‌ پروانه‌ایی‌خوش‌رنگ‌و‌آب
    هم‌رفت‌طالب‌زیر‌خاک
    هم‌رفت‌زهره‌در‌قعر‌آب
    امّا‌ز‌ما‌یک‌چیز‌بماند
    عشقی‌چو‌آتش‌شعله‌وار
    در‌هر‌زمان‌در‌هر‌مکان
    طالب‌نوایِ‌زهره‌شد
    سوز‌و‌گدازِ‌عشق‌ما‌
    افسانه‌شد‌افسانه‌شد
    هر‌شب‌پیران‌قصّه‌گو‌
    در‌پشت‌کوه
    خردسالان‌را‌با‌قصّه‌ما‌خواب‌کنند
    بیچاره‌طالب‌در‌عمر‌خود
    غربت‌همیشه‌همسرش
    حالا‌که‌رفت‌از‌روی‌خاک
    باز‌غربت‌شد‌کویِ‌رهش
    روی‌قبرت‌سنگ‌نیست‌طالب،‌خوش‌به‌حالت
    رنگ‌به‌رنگ‌گل‌روئیده‌از‌خاکِ‌تنت
    صبح‌گاهان‌در‌طلوع‌خورشید‌ هند
    بلبلان‌می‌سرایند‌رویِ‌تنِ‌پوسیده‌ات
    آمل‌زیبای‌من‌
    ای‌شهر‌عاشق‌هایِ‌ گُل
    گر‌چه‌راندند‌من‌راز‌تو
    ،‌عشق‌را‌امّا
    عشق‌را‌امّا‌پنهان‌کردهام‌در‌خاکِ‌تو
    نهان‌در‌غارهای‌افسانه‌ایی‌
    مأمنِ‌آزاد‌مردان‌تو
    گنجی‌از‌شعر‌و‌ادب‌یادگار‌این‌حقیر
    طالب‌عشق‌و‌صنم،‌خالقِ‌شعرِ‌برین
    آملی ها‌رفته‌ام‌من‌ناکام‌از‌کوی‌خاک
    ناکام‌نمیران‌خدایا‌هیچ‌خلقی‌را‌بعدِ‌ما
    آملی ها‌پاس‌بدارید‌عاشقان‌را‌ در شهر خود
    شهر‌آزادی‌و‌باران‌و‌گل
    آملی ها‌یاور‌عاشقان‌بودید‌باشید‌تا‌ابد
    شهرمان‌یاور‌مظلومان‌باد‌ تا‌ ابد
    شهرِ‌ما‌نیست‌شهر‌ارباب‌و‌شاه
    شهر‌ماست‌شهر‌آماردها‌و‌جوان‌مردانِ‌شاد
    گروهی‌از‌نژاد‌بنی‌عباس،‌سردارشان‌قادر‌لات
    همان‌قادرِ‌غول‌معروف‌به‌سگ‌دندان
    به‌خود‌دادند‌نسبت‌ ناروا‌ که‌آملی‌هستیم‌ماها
    هه‌آملی‌پنداشتند‌خود‌را‌آن‌الوات ها
    ‌آملی‌مرد‌دانش‌هست‌و‌خورشید‌افروز
    آملی‌اهل‌شعر‌هست‌و‌عشق‌افروز
    آملی‌یاور‌رعیت‌است‌بر‌ضدّ‌ خان
    آملی‌سر‌پناه‌بی‌پناهان‌است‌بعد‌از‌خدا
    قادر‌آن‌لات‌زاده‌بی‌سر‌و‌پا
    حیف‌آمل‌نام‌آمل‌با‌امثال‌قادرها
    هم‌نژاد‌است‌قادر‌با‌بنی‌عباسیان
    آمل‌زیبای‌ما‌نیست‌موطنِ‌الواتها
    شهر‌من‌شهر‌گلهاست
    شهر‌آئینه‌و‌نور‌و‌صفاست
    من‌در‌این‌غربت‌به‌گلزار‌هند
    چنان‌بر‌چمن‌بنشسته‌ام‌چون‌گُل‌بر‌گِل
    بلبلان‌می‌سرایند‌از‌هر‌دری
    درهای‌باز‌باغ‌سبز‌و‌دلبری
    سرخ‌و‌سبز‌و‌آبی‌و‌زرد‌و‌سفید
    از‌همه‌رنگ‌گُل‌دارد‌این‌سرزمین
    وز‌خماری‌ره‌افیون‌گرفته‌پیشه‌دل
    نیش‌افیون‌می‌زنم‌تا‌که‌از‌غم‌وا‌رهم
    آب‌پاکِ‌عشقِ‌ناب‌شد‌اسیر‌دود‌و‌باد
    خسته‌ام‌ من‌ یا‌خدا‌ وا‌کنم‌از‌روی‌خاک
    یا‌شوم‌مدهوش‌از‌ماری‌سیاه
    یا‌که‌آرد‌حمله،‌دردهایی‌جان‌فزا
    هر‌دم‌من‌هست‌آه‌و‌باز‌دم‌من‌ناله ها
    این‌دم‌و‌بازدم‌را‌آخر‌چه‌ بهاست
    بستان‌عمرم‌ای‌شبان‌پاک‌گلّه ‌ها
    آتش‌افروز‌از‌دل‌خاکسترم‌در‌قلّه ها
    یادگار‌من‌شعر‌من‌از‌دوری‌و‌درد‌ فراق
    تا‌ابد‌ناله‌زند‌ استخوا ‌نهایم‌در‌زیر‌خاک
    طالبم‌من‌طالبم‌طالب‌عشق‌و‌صنم
    قسمتِ‌من‌از‌طلب‌بود،‌غصه‌و‌غم
    این‌ستم‌بر‌من‌برفت‌دنیا‌ندید
    عاشقی‌دنیا‌زخمی‌تر‌از‌طالب‌ندید
    عشق‌من‌را‌آوارة‌صحرا‌ بکرد
    اول‌بیمار‌و‌بعد‌افیون‌را‌قاتل‌جانم‌بکرد
    این‌چه‌بود‌سرنوشت‌بد‌نوشتم‌یا‌خدا
    تلخ‌تر‌از‌این‌ میشود‌باز‌هم‌نگاشت
    از‌من‌گرفت‌معشوق‌را‌تقدیر‌بد
    قادر‌لات‌شد‌صاحب‌تقدیر‌من
    من‌شدم‌شاعر‌ز‌خود‌رستم‌به‌شعر
    شعرهایم‌همه‌شیون‌شد‌از‌دوریِ‌عشق
    زهره‌جان،‌جان‌می‌رود‌از‌جسمِ‌من‌با‌یک‌نگاه
    آن‌نگاه‌از‌چشمان‌پر‌باران‌تو‌در‌الوداع
    آن‌روز‌شوم‌با‌یک‌تبر‌زخمی‌شدم‌در‌پای‌دار
    قادر‌آن‌لات‌آمد‌ سراغت‌در‌کنار
    گفت‌یا‌میکشیم‌این‌شاعر‌خونی‌ز‌زخم
    یا‌که‌با‌من‌در‌نکاح‌آیی‌بی‌جرّ‌و‌بحث
    من‌زخمی‌ز‌داس‌و‌خنجر‌و‌تیغ‌و‌تبر
    تو‌نگاهی‌پر‌ز‌اشک‌و‌ماتم‌و‌غصّه‌و‌غم
    من‌سوار‌اسب،‌خونچکان‌سوی‌هراز
    تو‌سوار‌اسب،‌گریه‌کنان‌سویِ‌گراز
    ای‌چه‌شبها‌ناله‌کردم‌گریه‌کردم‌از‌نگاهت
    آن‌نگاه‌پر‌تمنا‌از‌فراقت
    ای‌چه‌شبها‌شعر‌می‌سرودم‌از‌صفایت
    ماهِ‌آسمان‌شاهد‌این‌ادعا
    گر‌چه‌هند‌مرا‌خلعت‌شاهانه‌داد
    شاه‌جهان‌من‌را‌تاج‌شعر‌جانانه‌داد
    لیک‌هرگز‌نرفت‌غم‌از‌دل‌بشکسته‌ام
    هرگز‌نشد‌کاخ‌زر،‌خانة‌این‌دلِ‌بشکسته‌ام
    من‌طالبم‌آن‌روزها‌را‌طالبم‌در‌آمل‌سبز‌وطن
    شاعری‌بودم‌فقیر‌ولی‌با‌عشق‌و‌جنم
    هر‌روز‌می‌رفتم‌به‌مکتب‌با‌شور‌و‌شعف
    تا‌که‌بینم‌صورت‌زیبایِ‌دلبَر
    پشت‌نیمکت‌می نشستم‌کاغذی‌با‌خطّ‌خوش
    می‌نگاشتم‌شعرهایی‌در‌وصف‌مارهای‌لرزان‌مویِ‌تو
    می‌نگاشتم‌از‌مژه هایت،‌ابروانت،‌چشمهایت
    از‌درختِ‌سروِ‌باریک‌اندامهایت
    همه‌گفتند‌طالب‌نرو‌دنبال‌اوطائفه‌او‌را‌نسپارند‌به‌تو
    همان‌روز‌بود‌که‌از‌هر‌چه‌طائفه‌بود‌من‌بریدم
    گر‌چه‌خود‌داشتم‌طائفه،‌خودم‌را‌بی‌طائفه‌نامیدم
    عشق‌را‌طائفه‌نیست‌ای‌خلق‌بد
    عاشق‌و‌معشوق‌را‌که‌وطن‌نیست‌ای‌اهرمن
    عشق‌چون‌نسیم‌سحرگاهان‌است‌در‌شفق
    نه‌نژاد‌ میشناسد،‌نه‌هندو‌ و‌ نه‌ برهمن
    زهرة‌زیبای‌من
    ،‌ماهِ‌شب‌های‌تار‌من
    ما‌دو‌تن‌را‌خرد‌کردند‌زیر‌شلاق‌ستم
    زیر‌شلاق‌نژاد‌و‌قوم‌و‌ثروت
    زیر‌یک‌دنیا‌جهل‌و‌ارتجاع‌و‌ماتم
    وای‌بر‌تو‌ای‌شهر‌من‌
    ای‌شهر‌صد‌طائفه
    تا‌کجا‌همشهریان‌فرو‌رفتید‌در‌تله
    عشق‌من‌افسانه‌شد‌
    در‌هاله ایی‌از‌آسمان
    قادر‌سگ‌دندان‌شده‌ملعون‌دوران
    با‌اینهمه‌سوخت‌این‌دلم‌
    بر‌قادر‌ناقادر‌بدبخت‌و‌بد
    هرگز‌نفهمید‌عشق‌چیست‌
    یکبار‌هم‌حتی‌آن‌دد
    دنیا‌همه‌در‌چشم‌او‌
    بود‌یک‌هوس‌بی‌رنگ‌و‌روح
    چون‌یک‌الاغ‌بارش‌هزار‌شمش‌از‌طلائی‌چون‌بلور
    الاغ‌کجا
    ،‌طلا‌کجا،‌
    علف‌فقط‌ او‌ را‌ سزاست
    از‌آن‌طلا،‌
    سنگینی‌ وزنش‌
    فقط‌ او‌ را‌ بهاست
    قادر‌فقط‌شکم‌شناخت‌و‌والسلام
    هزار‌هزار‌زنی‌که‌داشت‌
    محبتی‌نکرد‌نثار
    زن‌ها‌ز‌او‌ترسان،‌فراری
    او‌ندید‌ محبتی‌از‌هیچکدام
    زهره‌ای‌عزیزتر‌از‌جانان‌من
    قادر‌فقط‌ یک‌ دیو‌ بود‌ دیو‌ستم
    امروز‌دگر‌آزادی‌تو‌از‌هر‌چه‌بند
    دل‌را‌بکن‌از‌کوه‌غم
    آنگه‌که‌خوانی‌نامه‌ام
    من‌رفت ‌هام‌در‌آسمان
    گریان‌نشو‌از‌مردنم
    طاقت‌ندارم‌دیدنش
    در‌آسمان‌من‌را‌کنار‌زهره‌بین
    در‌زیر‌ماه‌با‌قایقی‌از‌شعر‌ناب
    بنوشته ‌ام‌ با‌خون‌خویش
    با‌اشک‌چشم‌با‌سوزِ‌جان
    خون‌را‌ز‌رگ‌ریختم‌به‌شعر
    رگ‌را‌پر‌از‌نور‌کرده‌ام
    از‌نور‌عشق‌آتش‌گرفت
    از‌هر‌رگم‌صد‌شعله ها
    تن‌را‌به‌خاک‌بسپرده‌ام
    روحم‌به‌شعرِ‌در‌استتار
    هر‌مصرعم‌مصری‌ز‌عشق
    یوسف‌زلیخایی‌نوشت
    هر‌بیت‌من‌بیتی‌ز‌حزن
    اندوه‌به‌دل‌ها‌ مینهشت
    گر‌نکته‌دانِ‌عشقی
    ای‌چلچله‌آملی
    پرواز‌کن‌در‌باغ‌من
    باز‌است‌درهای‌باغ‌من
    سبدسبد‌هر‌میوه‌را‌
    بریز‌به‌کام‌دلبرت
    شیرین‌تر‌از‌عسل‌هست
    عشقی‌که‌در‌شعرِ‌کاشتم
    حیف‌است‌که‌عشق‌عاشق
    پنهان‌شود‌در‌قلبش
    بگذار‌که‌دلبر‌من
    در‌آخرین‌لحظه هام
    از‌راز‌سر‌به‌مهرم
    بعد‌از‌تمام‌سالها
    آگه‌شود‌گر‌چه‌او‌
    آگاه‌بود‌از‌اوّل
    بگذر‌تو‌ای‌چلچله
    از‌داستان‌طالب
    طالب‌طلب‌کرد‌عشق‌را‌
    بی‌سود‌و‌هر‌زیانی
    عشقش‌به‌زندان‌افتاد
    اسیر‌مرگ‌و‌نیستی
    یک‌عمر‌سوخت‌تا‌که‌شاید
    طالب‌زنده‌بماند
    طالب‌که‌زنده‌مانده
    بعد‌تمام‌سا ‌لها
    حالا‌به‌خود‌می‌گوید
    چه‌فایده‌این‌عُمرها
    اگر‌که‌عشق‌نباشد
    معنی‌ندارد‌دنیا
    رسان‌خدایا‌مرگم
    بی‌سر‌صدا‌و‌ماتم
    آنچه‌نیافتم‌روی‌خاک
    شاید‌در‌آسما ‌نها‌یابم
    رسم‌به‌آن‌ستاره
      آرام‌گیرم‌کنارش
    زهره‌امید‌به‌
    دیدارقرار‌ما‌زیرِ‌ماه
     
    1398
    ۱
    اشتراک گذاری این شعر

    نقدها و نظرات
    عباسعلی استکی(چشمه)
    ۴ ساعت پیش
    دلنوشته بسیار زیبا و طولانی است خندانک
    محمد باقر انصاری دزفولی
    ۱۵ ساعت پیش
    همیشه
    طبعتان جوشا
    زبانتان گویا
    قلمتان نویسا
    هزاران درودتان باد
    خندانک خندانک خندانک خندانک
    یاسر قادری
    ۳ ساعت پیش
    درود بر شما
    همه ایران رو دور زدیم خندانک خندانک
    مرحبا
    لذت بردم
    فقط خیلی طولانی شد خندانک خندانک خندانک خندانک
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    4