صدای گریه می آید هوا تاریک غمبار است
سکوت شب با خش خش برگی به روی جاده همراه است
هوا سرد است هوا سرد است
به دنبال همین گریه صدای ناله می آید
چقدر این ناله غمگین است
که سوزش از نوای نی چه گیراتر
خداوندا صدای ناله و گریه از آن ویرانه می آید
چه کس یارای پیکار با این هوای سرد را دارد
هوا سرد است هوا سرد است
اشک و نعره ی این آسمان هم بهر دلتنگی در راه است
به دنبال صدا رفتم تا که بینم کیست
خداوندا چه می بینم ، این دیگر چیست
مردی کودکی بی جان در دستان خود دارد
در آغوشش می فشارد اشک می ریزد
لبان کودک از سرما خشکیده ست
و من فریاد را سر داده و گفتم
توای بی دین ، خدا نشناس کافر
کمی بر چهره ی آن کودک معصوم بنگر
سرش بالا گرفت و من را بدید
با نگاهی پر از معنی به من خندید
گفت برو ای جوانک خدایی نیست
این حال مرا که می بینی از بی کسی ست
برو اگر خدایی داری به او بگو
آن روز که می خواستمش کجا بود ؟
حالا بنده اش را فرستاده بهر گفتگو
آن روز که کودکم ز درد به خود می پیچید
یاری رسان که نبود هیچ ، عزرائیل را فرستاد و نسخه اش را پیچید
نمی بخشم خدایت را نمی بخشم من او را
نمی بخشم عزرائیل را نمی بخشم من او را
به او گفتم جانم را بگیر به جای او
لبخند تلخی زد و گفت برو ای بنده ی هرزگو
حالا که ناله ام در این ویرانه شنیده ای می گویی
برو ای کافر بی دین بی آبرو
آری آمده ام به این ویرانه تا که خاک کنم جگر گوشه ام را
صدای من را که نشنید تو بگویش خدایا چرا ؟
خداوندا چه کردی ؟ چه کردی با بنده ات اینگونه می گوید
خدایی نیست من تنهایم در این ظلمت سرا