سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 4 بهمن 1403
    24 رجب 1446
      Thursday 23 Jan 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        وقتی این همه اشتباهات جدید وجود دارد که می‌توان مرتکب شد، چرا باید همان قدیمی‌ها را تکرار کرد. برتراند راسل

        پنجشنبه ۴ بهمن

        کفر یا ناله

        شعری از

        مسعود مرهونی

        از دفتر کشف خدا نوع شعر دلنوشته

        ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲ ۲۳:۴۷ شماره ثبت ۱۳۲۹۶
          بازدید : ۸۲۵   |    نظرات : ۲۶

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر مسعود مرهونی

        صدای گریه می آید هوا تاریک غمبار است
         
        سکوت شب با خش خش برگی به روی جاده همراه است
         
        هوا سرد است هوا سرد است
         
        به دنبال همین گریه صدای ناله می آید
         
        چقدر این ناله غمگین است
         
        که سوزش از نوای نی چه گیراتر 
         
        خداوندا صدای ناله و گریه از آن ویرانه می آید
         
         
        چه کس یارای پیکار با این هوای سرد را دارد 
         
        هوا سرد است هوا سرد است
         
        اشک و نعره ی این آسمان هم بهر دلتنگی در راه است
         
        به دنبال صدا رفتم تا که بینم کیست 
         
        خداوندا چه می بینم ، این دیگر چیست
         
        مردی کودکی بی جان در دستان خود دارد 
         
        در آغوشش می فشارد             اشک می ریزد
         
        لبان کودک از سرما خشکیده ست
         
        و من فریاد را سر داده و گفتم
         
        توای  بی دین ، خدا نشناس کافر 
         
        کمی بر چهره ی آن کودک معصوم بنگر
         
        سرش  بالا گرفت و من را بدید 
         
        با نگاهی پر از معنی به من خندید
         
        گفت برو ای جوانک خدایی نیست 
         
        این حال مرا که می بینی از بی کسی ست
         
        برو اگر خدایی داری به او بگو
         
        آن روز که می خواستمش کجا بود ؟
         
        حالا بنده اش را فرستاده بهر گفتگو
         
        آن روز که کودکم ز درد به خود می پیچید
         
        یاری رسان که نبود هیچ ، عزرائیل را فرستاد و نسخه اش را پیچید
         
        نمی بخشم خدایت را          نمی بخشم من او را
         
        نمی بخشم عزرائیل را             نمی بخشم من او را
         
        به او گفتم جانم را بگیر به جای او 
         
        لبخند تلخی زد و گفت برو ای بنده ی هرزگو
         
        حالا که ناله ام در این ویرانه شنیده ای می گویی
         
        برو ای کافر بی دین بی آبرو
         
        آری آمده ام به این ویرانه تا که خاک کنم جگر گوشه ام را
         
        صدای من را که نشنید تو بگویش خدایا چرا ؟
         
        خداوندا چه کردی ؟ چه کردی با بنده ات اینگونه می گوید
         
        خدایی نیست من تنهایم در این ظلمت سرا
         
        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1