« با سبدی باد دردست »
گاهی چشمِ تفنگ
گریه های خود را برتن می کند
و درخیابانِ صلح آلزایمر می گیرد
و گاهی آگاهی تفنگ همه چیز را ننگ می داند
گویی اسکیزوفرنی دارد
ودربایگانی تاریخ فقط خودش را زمزمه می کند
زندگی شرحی تکمیلی برمرگ را که می نویسد
وتمامِ عقده های اودیپِ مرد الکترامی شوند
و زن زنانه گی خودش را ازدست می دهد
من فروید نیستم که
آمال و آرزوهای برباد رفته ی هنر را هنرمندانه می نویسد
یا که نیچه ای امانیسم که
دوست ندارد حقِ یک حرف را کلمه بخورد
من اگر فرصتی باشد
به سیگار می گویم
تا که خودش را به زیبایی بکشد
تمامِ فرصت ها را بنام خودم می زنم
و به هیچ نقطه ای حقِ گفت و گو نمی دهم!
برای آمدنِ دوشیزه آذر
تمامِ زرد ها و دردها را به صف می کنم
و به پیرانه گی زمستان می گویم
منتظرِ برفِ کلمات بماند
بارانِ ویرگول ها وقتی بر سطرها می بارد
هیچ کامایی درکُما طاقت نمی آورد
...........
بدونِ سیب هیچ باغی ادیب نیست
و شاید متن دربینِ راه ، راهِ خود را کج کرده باشد
که
این همه بینامتنیت درجنگِ تز و آنتی تز سنتز نشدند!
به یادم می آورم
دقیقاً آورده های خودم را
آن روز چکه از موهای زن چکیده بود
و تن درنقابِ کتابِ خودش حجاب اش را بی وطن فریاد می زد
او می خواست
دموکراسی لبخند را
درروزی آفتابی که ماه می بارید!
به گریه های شب تقدیم کند
یک عضو ازکلمه معیوب است
گویند که حرف است اما برف نیست!
و دانش درپست خانه ی بینش مدرن نیست
و این پسا مدرن هم چه بی نقطه کورهای زندگی را از خیابان عبور می دهد!
این روزها خیلی دیراست که
زودهای خودمان را برای این درختِ جوان به صف بکشیم
و رژه مالِ روزگاری است که سال هاست
درپراکندگی ذهنِ سال، مُرده است!
چه دلتنگم
برای دلی که دلنوازی اش را به نسیم می دهد
برای وفایی که دم دکان می دهد
که باخبر باش
دیگر بی وفایی مد شده است!
برای زیبایی که دَمادَم حرف های زشت را سطرمی کند!
ای کاش می توانستیم
به جای نقطه ی «صدا» یک تک ِدل می¬گذاشتیم
دل را بی نقطه می پذیرفتیم که دلدار است!
من از جاودانه گی مرگ می آیم
با سبدی باد دردست که گویی آذوقه ی قرن است!
و تو ازآشفتگی رودی که دورتر ازرودخانه اش ایستاده است!
شعر از: عابدین پاپی(آرام)
جالب و زیبا بودند