با تو هستم
دوره گردِ کوچه های بی چراغ
چند ویرانه تو را روشنگر راه شب است ؟
تا به کِی روبنده ای از ابر و باد
قصّه پرداز رخ ماه شب است ؟
می رسد روزی که خورشید از نظر پنهان شود
تک سوار شب ، شنل بر دوش با شمشیر رعد
آسمان را غرق در فریاد اخترها کند
درّه ها را اشک ِ پرخونِ شفق دریا کند
می رسد سالی که در آغاز آن
فصل بی برگی بتازد بر بهاران بی امان
باغ سبز زندگی عریان شود
خانه ی هر شاپرک ویران شود
پیچک نیلوفری رقصنده در ایوان شود
وَه چه بازی ها که دارد تاج و تخت
پشت دیوار یخی با ارتشی از مردگان
می درخشد آسمان در دیدگان شاه شب
چون مسیح سرزمین سایه ها
می دمد بر قلب داغ اژدها
گردباد قطبی از آه زمستان می وزد
از گل یخ نغمه ی آتش به گوش سربداران می رسد
خنجری در دست پاک آریا
باید این افسانه را پایان دهد
باید از عطر سحر خاک کفن را جان دهد
از میان سینه ی تاریک و سنگی بگذرد
عشق را سامان دهد
بشنو از من آخرین آواز مرگ
همصدا هرگز نشو با سیل و طوفان و تگرگ
قاصدک باش و در آغوش نسیم آواره شو
درد و رنج لاله ها را چاره شو
گریه های بی کسان را شانه باش
در سکوت عاقلان دیوانه باش
در دل هر گلشنی پروانه باش
تا شکوه نور را در ظلمتت پیدا کنی
تا دراین ماتم سرا با شعله ای
شعر نیما را برای سایه ها معنا کنی
(( بشنو از نی تا حکایت می کند ))
عادل دانشی خرداد 1403
درودبرشما جناب دانشی
بسیارزیباوبلندمعنابود
آفرین