چهارشنبه ۳ بهمن
|
دفاتر شعر مهدی یوسفی نژاد( لولی وش)
آخرین اشعار ناب مهدی یوسفی نژاد( لولی وش)
|
مطلبی که میخوانید نثر نیست
غزلی ست با قافیه ی اشک !
*********************
تنها چند فنجان مانده
تا جا مانده ی آخرین جمعه ی بودنت را
به یکباره سر کشم .
و در گیر و دار ِ آن جمعه ای که چشمانت سپید شد
اشک می نشانم بر سرگذشتم
سر گذشت کودکی که دستش را
برای آستینش کوتاه بریده بودند
و دستانش هرگز شانه ی هیچ آرزویی را نسائید
تنها با آستینی خیس ، کنار حوض
تاول ِ رد پایی را می پیمود
که علی ِ فروغ را به خانه ی ماهیان رسانده بود
آری این منم !
گره خورده در حباب ِ این سیگار ِ تصعیدی
و اشک می رانم بر روزگاری که نم نم ریشه دواندم
و سبز می شدند ریشهای خط در میان در حوالی گونه هایم
با دست و دلی که به درس نمی رفت
در کتابی که عظمت میهنش را تقلیل ،
و ذوالقرنین ِ بزرگ را
در شور آب ِ تنها چند خط می خواباند !
و اندک ذوقم به درس
تنها نامه ای بی نشان از دختران ِ صبح بود
در زیر ِ نیمکتی زخمی از تلاقی ِ تیرو قلب !
کودکی که از چشمانم پرید
خود را در دکه ای یافتم
که اطلاعاتی از فتوحات ِ جنگ به خیک ِ البرز می بست
و من خون می گریستم
هم پای خون ِ این همه شهید !
و همچون کاغذی مچاله در باد
کوچه های عمر را بی آنکه بدانم کجا ، طی کردم
و تنها ستاره شمار می کردم تا خواب
و دل دل تا عشق !
و جوانی ....
آه ....
قافیه را باختم در جوانی
و دل بستم به رنگارنگی ِ چرخ ِ روزگار
که در چرخَش سیگار میفروخت
و نگار !
غوطه ور بودم در عشق
و دست و پا میزدم
در سیگاری که دشمن ِ با وفایم بود
و نگاری که دوستی بی وفا !
آری
سر می کشم فنجان ِ دیگری از نبودت را
و بر درکه و دربند ریشخند می زنم
و عُق میزنم سیابیشه را تا پائین ِ هزار چم !
دیگر چه فرق میکند ؟
صد یا هزار !
صد هزار بار هم که بنویسم عشق
خیال ِ هیچ درنایی را نمی آشوبد
کسی حتی نمی داند
کبوتری که بر شانه های باران جان می دهد
وسوسه ی کدام کودک است ؟!
مهم این است که من هنوز زنده ام
در میان ِ این همه حباب
و ستاره ها را یکی یکی می خوابانم
به انتظار صبح !
تا آخرین تلخی ات را
در شیرینی ِ چای ِ صبح
یکجا سر کشم .
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.