عینکی باید زد
زندگی را اندکی بهتر باید دید...
زیر آفتاب دمی باید رفت...
حال دل را کمی
پیش یک دوستِ خوب باید گفت...
و کمی هم نشست
زیر نور آفتاب
در کنار درخت
پیش سبزه ؛ روی خاک...
و دمی لذت برد
از هوای عالی ،
از این روز که هست آفتابی...
حال دل هم خوبست...
نه نگویم که غمی در آن نیست...
هست اما ؛ دلخوشی ها کم نیست...
و در این روز قشنگ
باید کمی شعر نوشید
شعر خواندن خوب است
و نوشتن بهتر...
و در همچین روزی
آخ که چه میچسبد
بزنی بیرون از این کاشانه...
بزنی در دل دشت
بروی آن دوردست
و بنشینی...
در کنار گل ها
پیش آن سنبل ها
و به نزدیک درخت ؛
که شکوفه دادست این روز ها...
حال دل را بگویی به درخت و از او
حال دل را بپرسی حتما...
خوب میدانم که حالش خوب است همچو من
چون بهار آمده است...
بعد از آن برخیزی...
پای به پای پرنده بروی در پی جوی...
جوی را که یافتی ؛
دست در آب زلالش ببری
و از آن ؛ به رخ چون مهتابت بزنی...
میبینی در آب؟! عکس رخ ماه افتاده...
شایدم نورِ امید افتاده
آری ؛ تو خودِ نوری ، امیدی ، ماهی
تو خودِ برگ ، گل و آفتابی
تو خودِ معجزه ای...
پس بخند ؛ پس برقص و شاد باش
غم و غصه را رها کن و کمی آزاد باش...
نور آفتاب کمی بیشتر به زمین میتابد
باد خنکی میورزد
و تو هم میخندی و همین هم کافیست...
بیخیالِ دیروز...
بیخیالِ فردا...
امروز را دریاب ؛ نوبهار آمده است...
همه جا سرسبز است...
همه جا سرشارست از بوی گل
و صدای بلبل...
دل خود را سبز کن و کمی
مهربانی بکار در قلبت...
چونکه خوب میدانم که اگر مهر بدهی ؛
مهر پس میگیری...
به همین سبزیِ دشت
به همین بوی خوشِ گل و به آفتاب قسم...
هیچ چیز در دنیا قدر مهر زیبا نیست...
پس بورز مهر و محبت به همه
به درخت ، به جویبار ، به پرنده ، گلزار
و خودت...
چونکه تو همچو همه لایق این مهری...
کاش برسد روزی که زمین
خالی شود از هر نوع بی مهری...
آموزنده و زیباست