با تمام روان رنجوری هایم
چند متری بیشتر فاصله نداشتم
هیچ روان شناسی نفهمید؛
اما خودم خوب می دانستم...
علت افسردگی ام
نداشتن اوست
سبب وسواسم...
هرلحظه تصور کردن او
سبب دو قطبی بودنم...
افکار کشندهٔ او
موجب تشدد اضطرابم
دیدن چشمان او
باعث اختلال هویتم
بی توجهی های او
بی اشتهایی ام
لکنت زبانم
بی خوابی هایم
خجالتی بودنم
لرزیدن های نصف شبم
حمله های قلبم هنگام خواب
جنونم...
همه اش او...
یک چیز دیگر
که هیچ کس نمی داند؛
اما به شما می گویم...
گاه فراموش می کنم
خودم کیستم
و کل هویتم میشود... او!
بنگرید...
چقدر سادست...!
اگر این چند متر فاصله نبودُ
او در آغوشم بود
من سالم ترین انسان دنیا بودم؛
حاضرم قسم بخورم!
این مردم هم...
دیوانه مرا خطاب نمی کردند
هیچکس نمی فهمد من را!
بعضی شب ها
چند ساعتی...
کنار دیوارخانه شان می نشینم
تا نزدیکش باشم!
هر چه میخواهند، بگویند؛
این کار دیوانگی نیست!
[ خودم میدانم
من دیوانه نیستم!
مردم شهرم...
آن قدر مرا دیوانه خطاب کرده اند؛
گاهی خودم هم شک می کنم!
به اصرار خانواده ام
دارو هم مصرف می کنم
می ترسم...! ]
[ این شعر مبنای روانشناسانه دارد
بر اساس زندگی فردی در شهر من...
(البته با اغراق)]
از چه درد جانکاهی نوشتی.. تلخ و تاثیرگذار..
بنظرم اینچنین در حصار کسی بودن یعنی دچار زندگی نباتی شدن..
موفق باشی مشاور دغدغه مند..