چنانِ برگ نوجوانی مانستی
که هراس فراغ
از شور زیستن را
در نفیر خزانی که رخساره ی شاخه را
می پوشاند به زردانگی
لمس می کندش هبوطش را هر لحظه
روی پوست نازک اش اما
زیستن را مگر می توانست
از رنجی بزرگ
جدا پندارد
تنی چند رنجور
که با مردگان دره ی خوشبختی
هم آواز شده باشد
با آن گلویی که
به بغض آبستن است
و قلبی که دیگر
تپیدن را از سر وظیفه می آزمایدش
و نه از عشق
که در بی کران بیابان ها
خبر از دریا گرفتن
جز در سرابی که دچارش باشی
نیست ردی از آنچه که حقیقت خوانندش
چون منطقی که در دار المجانی
بافیده شود اما
جنون را عامل زایش اش پندارند
کشتن لحظه
تا به کی و تا به کجا !
ما همه دیوانه ایم
در این دیوان خانه ی دنیا
مطرود از آنچه که در پنداشت مان بود
و رویا خواندیم شان
پنجره هایی را
که به بهاری گشوده شوند
و طلوعی که بی تابانه
هدیه آورد روزی نو
که در لفاف عطر ریحان
سلام گویدمان صبح
ما رسیدن به عشق را
بیهوده به تمرین
مشق کرده بودیم انگار
که اذهان به خنده روا می دارند
مردمان بی عشق را
که ما را با دست نشان می دهند از دور
آری ما مبتلا بودیم
به جزام دلتنگی
به عفونت زخم هایی از گذشته
به دقایقی که پژمردند بر دوار ساعت
به آن لحظه که التیام مان را
هیچ لبی به لبخندی گشاده نکرد
مگر رسیدن خبری از او...
شروین اعتمادی
درود بر شما و موفق باشید