با غرور
و
پر جذبه
قدم بر دل زمین می نهد
پاییز
صدای رعد هایش
تن آسمان را می لرزاند
قطار بارانش را بر
ریل ابرهای سیاه روانه می کند
وفرمان بر تاریکی خورشید می دهد
تا قدرتش را به رخ فصل ها بکشد
قاصدک بی گناه سرگردان
در دستان باد می چرخد
جسم حریرش نم کشیده
به زیر شبنم باران
هوهوی باد پاییزی
شلاق می زند جسم
نیمه جان درختان را
عبای سبز شان
می درد و لباس زرد
خزان بر اندامشان می پوشاند
تا مفهوم اسارت را درک کنند
نفسهای گرم باغ پرسه می زند
در هوای سرد دم
وسرمای پر سوز پاییز
را استشمام می کند در بازدمی
که بر عمق جانش نشسته
رگ و ریشه هایش را خشکانده
وتراوش می کند
مروارید یخ زده از شاخسارش
تا پرچم پاییز را به اهتزاز درآورد
پادشاهی خفته در دل فصل ها
که هر سال تاج خزانش
برسر می نهد
سوار اسب بلورهایش
بر تن زمین و زمان می تازد
تا سیطره اش بر تمام هستی
فریاد بزند
و
چه زیباست
ملکه ی سرما
که دست دردست
این شاه مغرور
تمام باغ را قدم می زند
بوسه می گیرد
از لب خشکیده ی شاخساران
تا مست شوند
با نوازش دستان شاه دخت
پاییزی
ونغمه لالایی پر سوزش
آرام آرام خواب زمستانی را
هدیه دهد بر چشمان خمارشان
در وصف پاییز