به نام خدا
:(درج کنید نام مرا در صف اول حروف...)
فریاد کشید کودکی گم گشته،در پشت ظروف
خندید و بگفت نام نویس تو کوچکی اما هنوز
گفت خشمگین آن پسر :(چشم را قامت ندوز
عقل و هوش و زیرکی هست ارزش تر ز زور
من جوان و عاشقم بنویس اسمم با غرور)
نام نویس با خنده ظرف خویش داد تحویل او
(زود جمع کن و برو پی کارت ، کم کن آرزو)
غرق در افکار و مشغولش به کار شد اندرون
چه کند تا که شود نامش در فهرست درون
جامی پر، در دست گرفت و چرب کرد زبان خویش
( باز کن ای والا ترین، آغوش افکار پریش
گر به هستی بنگری دانی ز کوچک ها وفا
کوه و معدن کندن هم آسان شود در دست ما)
نام نویس گفتا بگو نامت نویسم ای پسر
دیگری گفتا گروه بسته شده کم دردسر
پسرک در گوشه ای با خنده ی تلخی به لب
گفت ( این رسم زمین است عاشق جان به لب!
دسته دسته جان دهند،من جام در دستان دهم؟
در خطر باشندو من از بیم آن جولان دهم؟
تا توان هست، جمع کنید افکار ننگین
میان عاشقان را، کم کنید تفرقه افکین
جمع ما باید ببست و کوله بار همسفر
بوسه ی پیشانی مادر، آن دم رهسپر )
فکر فرو برد آن دورا ، خوردند ضربه زان پسر
قانع گشتندو سپس ، از خواب برگشتند ثمر
به به و چه چه به راه ، عاقل پسر کرد یک نگاه
نام او رفت جزو لیست، دیگر نبودش چشم به راه...
۱۴۰۱/۱۰/۵
خاطره ای از پدرم که در نوجوانی به صورت داوطلبانه با جعل امضای پدربزرگم به جبهه رفت باعث شد این داستان ناخوداگاه در ذهنم نقش ببندد و تبدیل به داستانی اشعار گونه شود...
پسرک داستان به جبهه رفت و باز نگشت ، نامش را هم فقط نام نویس دانست و بس...
جبهه...
پر از پسران کوچک با دل های بزرگ
کلاهخود های بزرگ با جثه های کوچک
از دست رفتن یکی پس از دیگری
لحظات سخت و طاقت فرسا
جبهه...
درد کشیدن و دم نزدن ها
داوطلب شدن برای مین ها
جان فشانی و فداکاری ها
وصیت نامه و حلالم کنید ها
جبهه ...
پر از پدرانی بدون چشیدن طعمش
پر از عاشقانی بدور افتاده از عشقش
پر از کودکانی با تفنگ بازی های واقعی
پر از مظلومیت هایی از جنس با وفایی ...
حماسی و زیباست
در وصف مدافعان خردسال این مرز و بوم