شبی عشق از نیستانی گذر کرد
به قد و قامت هر نی نظر کرد
به باد صبح گفتا همرهی کن
دل هر نی ز ما و من تهی کن
نوازش کن تن نیزار ما را
بیافروز آتش دیدار ما را
دل هر نی به نامم روشنی بخش
نشان بر جانش از رویم بسی نقش
سواری ده مرا و همسفر باش
به این مرکب شدن بس مفتخر باش
در این سودا اگر سودی بجویی
همین بس که گل رویم ببویی
ندیمی بهتر از ما در جهان نیست
چو ما بهتر کسی را همزبان نیست
هر آنکس که بنوشد باده ما
شود مهمان خوان و خانه ما
به آتش گر چه بازد غیر ما را
ببیند قدرت درمان ما را
اگر مشتاقی ما در دلت بود
به آتش جان گرفتن لایقت بود
چو خاکستر شدی و فانی از غیر
شوی ققنوس ما و فارغ از سیر
زبان بگشود باد و اینچنین گفت
شده اقبال سعدی با دلم جفت
بسی آواره در کوی تو بودم
اسیر دام گیسوی تو بودم
گهی دریا و صحرا و گلستان
گهی جستم ترا اندر نیستان
خوشا این دم که ما را در بری تو
چو تاجی از ریاحین بر سری تو
غلامیم پذیر و حکم فرما
که فرمان از تو بوده لطف بر ما
به ناگه عشق در باد اندرون شد
به باد آشفته حالی ها فزون شد
به خود پیچید و با صد عشوه و ناز
به رقصی کرد بس طنازی آغاز
بسان شانه ای گیسوی نیزار
به یکسو برکشید و کرد تیمار
زنای هر نی آوازی بپا خاست
زمین و آسمان زین نغمه آراست
چو بشنید او نوای شور و مستی
ز نو پوشید بر تن جان هستی
دگر نیزار او را خسته می کرد
دلش را بر زمین وابسته می کرد
شمیم عشق در جانش معطر
از اینکه پای او در گل مکدر
چو از نیزار ببریدند انگار
شنید او بار دیگر بوی دلدار
تن و جان را به نای نی زنی داد
که شاید آن نوا او را کند یاد
همه حزن اش ز هجران نوایی
که با او یک شبی بود آشنایی
به هر جمعیتی نالان و شیدا
همه اندوه او در چهره پیدا
لب خود بر لب هر نی زنی داد
نشانی جوید از معشوق و از باد
درون نای هر کس ناله ای بود
نشان صحبت جانانه ای بود
همه از غمزه یک چشم نالان
کجا بیگانگی در بین یاران ؟
دل هر کس اسیر موی او بود
گرفتار شب گیسوی او بود
همه در بند یک دلدار بودند
اسیر و صید یک دیدار بودند
درون نای هر کس خفته بود او
فقط یک حرف از خود گفته بود او
درون ذره ها جاندار و بی جان
بسی حکمت از او پیدا و پنهان
ز دریای عظیم مهر این ماه
فقط یک قطره ما را کرده در چاه
اسیر ناز یک لبخند اوییم
همه دلبسته یک تار موییم
بسی عاشق که این دلدار دارد
هزاران خسته و بیمار دارد
درون جان ما او کرده منزل
دگر از کاروان بگشا تو محمل
نشان یار ما آری همین جاست
اگر احرام دل بندی پذیراست
بسی در چاه جهل افتاده بودیم
به بت های دگر دلداده بودیم
همیشه حاضر و در جان ما بود
صبور جهل و صد عصیان ما بود
به او جز یک وجب راهی نمانده
ترا با عقل خود کاری نمانده
تو از پندار خود بر دل سفر کن
در این کوته سفر صدها خطر کن
چو از دام خرد آسوده گردی
بدور از یاوه و بیهوده گردی
دگر معشوق جوید عاشقش را
بدو بخشد نگین قابلش را
اگر با چشم دل نیزار بینی
درون هر نی این دلدار بینی
کجا نی نالد از دوری نیزار ؟
که عاشق از تعلق گشته بیزار
چو نی را عشق آن دلدار باشد
همه ویرانه ها نیزار باشد
.....
...
.