آنچه را با دودی که از سیگار مان بر میخیرد.وآنچه احساسی به آن داریم،همه را در فاصله پک زدن بیدار میکنیم.آوا در هوای دود آلود سیگار سرنوشت را درقلم خود حس میکرد.وبرای یک لحظه نزدیک،هرگز سرانجامش را در سرو سامان دادن تخیلش قرار نمیداد
آغاز وپایان سرانجام آوا مانند کسی که هرگز لبخند نمیزند وشاید در اسم کسی تکرار نمیشد ،می ماند
باعطر گلهای باغ ،سراسر باغچه عطر آگین میشد وبوی تند سیگار احساس ناخوشایند باغچه را دوچندان بیشتر میکرد
آوا در طلوع روزهای فروردین ،جهان را در آرامش خود می دید .وهمراه ساعت مچی اش دوباره در خلاف عقربه هاگاهی سکوتش میگرفت
ودر یاد بود تنورهای قدیم نان دوباره سری به مادر بزرگش میزد ودرمغزش ،شگفتی دوست داشتن را در خصلت خود می دید
بینا بین تمام دیدن ها و آوای تمام خاطرات دوباره آوا،آمیخته با یک نتیجه خود را در کاسه خالی از آب پر می کرد.
آوا در چمنزار دوباره به گلبرگها رسید ودر یک ترجیح ،گوشهایش را به پای کوه ودامنه اش سپرد .زمان کوتاهی بود که از سایه کوه دوباره قد بکشد به سمت بالا و بالاتر
هر گز دوست نداشت میان احساس و چشمهایش پاسخی بشنود
آوا جاویدان در انتظار طلوع صبح واز دامنه بالارفتن بدون دود سیگار
وسلام با احترام آوا صیاد
جالب و زیبا بود