از آن روزی که دل پیمانه بو کرد
به دست خود دلش اندر سبو کرد
به هر جا می شد از مستان بگفتا
خطاپوش جهان ، مدیون او کرد
چنان تاقت ندارد ، هجر ساقی
که آب دیده را صد رود و جو کرد
خدا را عاشقی مستانه می دید
به قفل مسجدی آویته خو کرد
چو دشمن باعث دست دعا بود
دما دم در دعا ، یاد عدو کرد
چو شاهد می زدش بازی مستی
به جام سر کشان ترک دورو کرد
خدا را بخششی در کارش انداخت
گمانم در سحر ، خوش آرزو کرد
چو کوری کز شفا می بیند اکنون
در این صحن و سرا را بلبشو کرد
به شوق این کرم در آخرین دم
به آب دیدگان خود وضو کرد
دهن از آیت قرآن چو بگشود
گلیم جسم و جان در هم رفو کرد
چهل سال از خدا عمر گران داشت
ولی این مانده را فعل نکو کرد
دل از شوق وصال مرحم عشق
سحر را با نسیمی گفتگو کرد
چو شمع نیمه شب این راز فهمید
به خاموشی که آتش در گلو کرد
ندایی آمدش برخیز و چین کن
شنید و فعل دل را مو به مو کرد
گمانم بار دیگر زاده شد دوست
چو روح و جان به یک پیمانه نو کرد
چو من تاری ندارد بنده ای مست
نظیفی آمد و آیینه هوو کرد
به صد سکه چو سلطان باغبان داد
بفهمیدم که دل رشد و نمو کرد