دیر خیلی دور و نزدیک خیلی زود
تو به من بگو پیچیدگیِ داستان چه بود که زمانه ما را به خود پیچاند و زود پیرمان کرد ! ...
کاش در قرنهای گذشته میزیستیم .
سادگیِ مسیرِ کودکانه ای برای زندگی آرام ...
امروز شادی را سرکوب کردیم و تن به بردگی دادیم .
آزادی رویایی بود که برایش چرتکه ی زمان سوزاندیم .
عامل بدبختی ، کپن های باطلیست که حتی سالها فقط چنگ به ریسمان باریکه آبی داشتیم
که در رکود حتی به قطره قطره شدنش نیز اُمیدِ روز بهتر میدادیم ...
اما سوختیم نسل به نسل
به دور از غرور و عزت با ترس و لرز
و منِ بزدل چه خواهم گفت به فرزندم جز شرمندگی ؟
پک به پک سیگار و کاممان دود
بنگر زمانه خوشی ز جانمان ربود
دیوانه ای در ما پیکار دارد با خویش
روحی دگر نگنجد در این مُردگان جُمود
خسته ز انیم پاره کنم بند پیله تن را
لکن منفی شده ایم بر زیر رادیکال وجود
چشم گشوده جهانی رویش نبود رَه رهایی
روزها ز پس هم گذشت امتحانمان مردود
ترس در جام ما ریختند شیشه جان میشکنند
زندگی مردمانیست که قصه هایشان درد بود
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود