باد خزان
هراس افتاده بر جان و برید از دل امان ما را
که میترسم بر اندازد ز پا باد خزان ما را
بسی طوفان پائیزی فکنده لرزه بر جانم
که تا حتی بلرزاند نسیم بوستان ما را
به یغما رفته باغ و گشته بارانی هوای دل
بگیرد حال دل حال و هوای آسمان ما را
بسان برگ پائیزی بهر سو می کشانندم
امید زندگی دیگر برید از گلستان ما را
بیا ای مهربان ساقی نظر سوی خماران کن
بده پیمانه ای را که دهد تاب و توان ما را
بپا خیز و بجام ما شرابی مرد افکن ریز
که کام دل به بار آرد شرابی دلستان ما را
بده آب حیاتم جرعه ای از جام مینایت
که جام تو ببخشاید حیاتی جاودان ما را
شدم آلوده دامان از خماریُّ و خراباتی
مجوی از کوی خوشنامی دگر نام و نشان ما را
لبی بر لعل لبهایت گذارم هر چه بادا باد
بود نوشم اگر دُردی دهی یا شوکران ما را
فتاده اختیارم دست تو گر جان بستانی
چو میدانم که آن لعلت بکام آید گران ما را
خمار و رفته از دستم دل ما را بدست آور
ز بسکه خسته ام دیگر به تنگ آورده جان ما را
نوا از دل بر آرم تا کند گوش فلک را کر
که بلبل بر فغان آید چو بیند نغمه خوان ما را
بدرد آید دلم هرگز ندارم شکوه از دشمن
چرا دائم بیازارد نگاه دوستان ما را
یگانه بر زبان جاری است این طبع غزل پرور
عجب کاریست کارستان که ناید بر گمان ما را
#امیر_وحدتی_یگانه
جناب وحدتی بزرگوار
زیبا بود .
موفق و مؤید باشید .