بشین دوباره مهربون حوصله کن ای همه کس
میخوام برات قصه بگم از روزگار بی نفس
می خوام بدونی عشق تو چه روزگاری دیده
هرچی غمه توی دنیا...صبرشو دلکشیده
یکی بود یکی نبود تو دل این شهر کبود
برای این دل اسیر. همدم و همیاری نبود
هرکی اومد سراغ اون دید دل دیونه داره
به جای غم روی لباش غصه و غم خونه داره
طفلکی غمخواری نداشت اونا که عاشق نبودن
وقتی که بارون می بارید مست شقایق نبودن
غماشو تو دلش میریخت فقط خدا خدا میکرد
برای دیدن چشات شب تا سحر دعا میکرد
در یاها آبی نبودند آسمونا ابری تار
ساز دیگه معنا نداشت تو اوج بارون بهار
تا اینکه تو شهر شلوغ..یه آسمون پیدا شد
یه مهربون بی کلک..قشنگ تراز دنیا شد
دلش به قد آسمون ..گیسو بلند ابرو کمون
چشاش مثل باغ بهشت خوشگل و نازو مهربون
ناز نگاه عشقشو به صد تا دنیا نمی داد
ستاره بازی رو تو شب به صد تا فردا نمی داد
حالا دارم میگم دوست دارم تا نفسای آخر
نزار که من کم بیارم با این دل گرفتار
نزار که من کم بیارم با بیدل گرفتار