اینجا لنگرگاه نیست
اینجا هنگامه و جای ،
لنگر انداختن ام نیست
بهمن ! مثلِ رود میرُو
باید بروم به گود و بردارم ،
کبّاده و میلُو
باید بازهم ، جوان شوم مثلِ قدیما
باید تا به وقتِ مرگ ،
روحم جوان بماند
بی خیال شوم ، این جسمِ پیرُو
قبرِخود را ، چرا باید زودتر بکنم ؟
دیگران مثلِ دیگران ،
برایم میکَنند
باید بندازمَش ،
یه گوشه ای ، بیلُو
باید آرش بشوم ، حالِ بیگانه بگیرم
بکشم برکمان تیرُو
اگر دنیا طلب ازجیبِ من دنیا میخواست ،
به نیازمند و یتیم ، هرچه بیشتر بدهم
ولی بهرِ او خودم را ،
به کری زنم بگویم : چیرُو
بهترست از او دورشوم تا میتوانم ،
بروم کنارِ برکه
بشنوم ز زنجره ،
اونهمه جیرجیرُو
اینهمه وقت گذشت ،
هنوزچیزی نشدم
بروم گریه کنم ،
افسوس خورَم
اینهمه لحظه های دیرُو
باید اوج بگیرم و تُهی نباشم اینچنین بد
باید زیرِ پا گذارم ،
همه دنیای بدِ ، شاه و وزیرُو
درست است بوی خوشی نیست درآن
اما باید درمیان وعده های خوردن ،
جا دهم ، ارزشمند سیرُو
باید روحیه ام ،
کفتار نباشد
باید یاد بگیرم ،
آن غیرتِ شیرُو
گاهی بد نیست بخوانم ،
اسرارِ بزرگی های ،
اسوه های خوب و،
قوه های خوبِ اساطیرُو
باید من سفید باشم همچو برف
دوست ندارم اونهمه ظلمتِ قیرُو
فرعون و همه فرعونیان ،
دنبالِ تیرباران کردنِ ایمانم هستند
باید تا دوباره آشفته نگشته ،
گذری کنم ، خشکی های نیلُو
باید هوا کنم روزی فیلُو
بهمن بیدقی 1401/6/8
بسیار زیبا و آموزنده بود
دستمریزاد
موفق باشید