شاخه ای از گُل برای من بس و مثلِ عسل
من برایت از بداهه می سرایم یک غزل
آن درختِ پُر که شاخ و برگَش از بار است خَم
چون ادیبی دل دَهَد؛ گر بیش باشی، یا که کَم
عمر تا پنجاه؛ نه؟ هفتاد؛ نه؟! صد میرسد!
بعدِ آن خاکیم! غرقِ زندگی آخر چه حَد!
"شعر های این یکی یا آن یکی، با من دوتاست!"
جان یکی؛ خالق یکی؛ شاد آن دلی که بی ریاست
فلسفه بافی و بدبینی و رفتاری عجیب
"هر که با ما، خوب! الباقی عجیب اند و غریب!"
ما همه در جمعِ شمع و سوختن، پروانه ایم
اشکِ چشم و شورِ دل را در قلم پیمانه ایم
وقتِ شادی شعرِ تر، گفتارِ تازه، ساده ایم
وقتِ تنگی در دل و دیده، به تنگ افتاده ایم
"شعرِ تو خوب است؛ اما من نمیخوانم تو را!"
"یا که میخوانم، نظر در شعر نتوانَم تو را!"
گاه گاهی دوستی با این یکی بهتر تر است!
ناگهان آن خوبتر، از هرچه بد هم بدتر است!
بینِ این آشفته بازارِ مداد و باد ها
در شُمارِ کم چه بسیارند آن استاد ها
هر که خواهد در هدایَت دیده مستغرق شود
بحرِ شعر و شاعری را گفته اش زورق شود
کهنه شد این بیت؟ یا الفاظِ اعراب است آن؟!
این خطا از من! شما بخشندگی از دل رسان!
وای بر آن که فروشِ فَخر را آغاز کرد
"هیچکس اندازه ی من نیست!" را در ساز کرد
وای بر حالِ من و هر کس که گوید "شاعر" است
گر خدامان خودپرستانند؛ گفتن قاصر است!
دیده ها را دید، دیده؛ گفته ها را هم که گفت
یار! می آیی کنارِ من نشینی جُفت، جُفت؟
تلخیِ این شعر را شیرین بفرما نازنین
شاخه ای از گل برای من گذار و بَس، همین