جمعهی بی دلبر
دلبر دلارامم
عاشقت نیستم
اما عشق تو،
پایان تمام دلواپسی هایم شدهاست
نبودنت
به من قدرت نوشـتن می دهد
چقدر نیستی
که من خیره به دیوار تنهایی هایم شده ام
قول داده بودی
من را تا کهکشان میبری
من ستاره بچینم وتو ماه را
به مات چشمانم گره کنی
به زبانت می نویسم
اشتیاق بودنت و داشتنت را سطر به سطر نوشته هایم می کنم
وباانگشتان قلمم
لبهایت را بااشک گونه هایم نوازش می کنم
چقدر دلم تورامی خواهد
در جمعهی نبودنت
من عاشقانه برایت می نویسم
دریک نگاه،دریک پگاه
سخت دلتنگم
کاش هرگز نمی رفتی
تا زلزله ی دوست داشتنت ویرانم نمی کرد
ویرانه های زلزله ی نبودنت میسوزد
وبه من نمی چسبد
نشسته ام بر ایوان تنهایی ام
غرق خواندن تو
تویی که تمام وجودم بودی
چقدر صبر
این وصال سرانجامی ندارد
ارزوهایم برزندگی صبر
فقط تمناهای واهی است
در ایوان نگاه دلتنگی در انتظار.م
اشک می چکد
دلبر دلارامم کجایی
تا تو برایم عاشقانه هایم رابخوانی
اشک هایم را تو بزدایی
مگر نگفته ای؟
اشک چشمانم ،
آسمان دلت رابهم می ریزد
مگر نگفته بودی آمده ام
تا قطره قطره باران در دلت تکان نخورد
پس کجایی
که با خاطراتت تنها شده ام
میسوزم با الاله های عشقت
دیده ای دلبر
مجنون شده ام
یادت هست
می گفتی :تو لیلاشوی من مجنون
رفته ای ؟
ومن مجنون شده ام
شبها بر قاب عکست زل میزنم
نیمه ی پنهانم
بوسه ای آشکار زدی ورفتی
دلبر دلارامم
خزان چشمانم بارانی ست
آرزویی نیست جز نگاه تو
نجوای صدایت،
که ازیادم برده است
نامم را ....
تورا بسان عشق
تو را بسان باران اشک می نگارم
خوار وذلیل شده ام
کاش عاشقم نمی کردی
کاش نخوانده وننوشته بی تاب نشوم
نخوانده ای؟
ناله های مرا
اما هرشب ساعت عشق
دلبری می آید نانوشته های مرا میخواند
آتش بر خرمن دلم می کوبد
دیگر خواننده تو شده ام
نمی خوانم وعاشق نمیشوم
دلبری را ازیادم برده ای
جانان من چشم من بارانی توست
شانه های بسترم تکراری شده است
پر احساس و زیبا بود